
یک قوصره پر دارم ز سخن
جان میشنود تو گوش مکن
یک قوصره پر دارم ز سخن
جان میشنود تو گوش مکن
دربند خودی زین سیر شدی
گیری سر خود ای بیسر و بن
چون مستمعان جمله بروند
گویم غم نو با یار کهن
کی سیر شود ماهی ز تری
یا تشنه حق از علم لدن
گر سیر شدند این مستمعان
جان میشنود از قرط اذن
بزم و شراب لعل و خرابات و کافری مُلک قلندرست و قلندر از او بری گویی: “قلندرم من” و این دلپذیر نیست…
تو چشم شیخ را دیدن میاموز فلک را راست گردیدن میاموز تو کل را جمع این اجزا مپندار تو گل را لطف…
ای تن و جان بنده او بند شکرخنده او عقل و خرد خیره او دل شکرآکنده او چیست مراد سر ما ساغر…
رفتم ز دست خود من در بیخودی فتادم در بیخودی مطلق با خود چه نیک شادم چشمم بدوخت دلبر تا غیر او…
چون همه یاران ما رفتند و تنها ماندیم یار تنهاماندگان را دم به دم می خواندیم جمله یاران چون خیال از پیش…
ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشهای نشستی اندر دلم آمدی چو ماهی چون دل به تو بنگرید جستی…
به پیشت نام جان گویم زهی رو حدیث گلستان گویم زهی رو تو این جا حاضر و شرمم نباشد که از حسن…
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان…