
یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران
ای رخ تو همچو شمع، خیز درآ در میان
یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران
ای رخ تو همچو شمع، خیز درآ در میان
نور ده آن شمع را روح ده این جمع را
از دو رخِ همچو شمع وز قدح همچو جان
سوی قدح دست کن، ما همه را مست کن
ز آنک کسی خوش نشد تا نشد از خود نهان
چون شدی از خود نهان زود گریز از جهان
روی تو واپس مکن جانب خود هان و هان!
این سخن همچو تیر، راست کِشَش سویِ گوش
تا نکشی سوی گوش کی بجهد از کمان ؟
بس کن از اندیشه بس! کاو گویدت هر نفس
کای عجب آن را چه شد؟ اه چه کنم؟ کو فلان؟
بوی کباب داری تو نیز دل کبابی در تو هر آنچ گم شد در ماش بازیابی زین سر چو زنده باشی تو…
سر نهاده بر قدمهای بت چین نیستی ز آنک مسی در صفت خلخال زرین نیستی راست گو جانا که امروز از چه…
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال چشمه و سبزه مقام شوخی و دزدی حلال رهزنی آن کس کند کو نشناسد رهی…
کسی کاو را بود در طبع سستی نخواهد هیچ کس را تندرستی مده دامن به دستان حسودان که ایشان میکشندت سوی پستی…
با من ای عشق امتحانها میکنی واقفی بر عجزم اما میکنی ترجمان سر دشمن میشوی ظن کژ را در دلش جا میکنی…
عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست سایهی زلفین تو در دو جهان جای ماست از قد و بالای اوست عشق که…
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده دل ناز و باز کرده و دلدار آمده مه را نگر برآمده مهمان شب…
امروز سماع است و مدام است و سقایی گردان شده بر جمع قدحهای عطایی فرمان سقی الله رسیدهست بنوشید ای تن همه…