
بر روی زمین خرقه و زنار نماند
آن را که دمی روی نمایی ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکنی پرده از آن چهره زیبا
از چهره خورشید و مه آثار نماند
در خواب کنی سوختگان را ز می عشق
تا جز تو کسی محرم اسرار نماند
بر ملک نیست نهان حال دل و نیک و بدش نفس اگر سر بکشد گوش کشان میکشدش جان دل اصل دل و…
راز چون با من نگوید یار من بند گردد پیش او گفتار من عذر میگوید که یعنی خامشم با تو میگوید دل…
باز درآمد ز راه فتنه برانگیز من باز کمر بست سخت یار به استیز من مطبخ دل را نگار باز قباله گرفت…
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد من گمانم تو عیان پیش…
آن یار ترش رو را این سوی کشانیدش زین ساغر خندان رو جامی بچشانیدش زین باده نخوردست او زان بارد و سردست…
خوش بود فرش تن نور دیده خوش بود مرغ جان بپریده جان نادیده خسیس شده جان دیده رسیده در دیده جان زرین…
ای مستِ ماهِ رویِ تو استاره و گردون، خوش رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون، خوش هرگز ندیدهست آسمان…
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟! چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟! چه سوگند خوردی؟! چه دل سخت کردی که گویی که هرگز…