
گر روی بگردانی تو پشت قوی داری
کان روی چو خورشیدت صد گون کندت یاری
گر روی بگردانی تو پشت قوی داری
کان روی چو خورشیدت صد گون کندت یاری
من بیرخ چون ماهت گر روی به ماه آرم
مه بیتو ز من گیرد صد دوری و بیزاری
جان بیتو یتیم آمد مه بیتو دو نیم آمد
گلزار جفا گردد چون تخم جفا کاری
چون سرکشی آغازی یا اسب جفا تازی
دست کی رسد در تو گر پای نیفشاری
مهمان توام ای جان ای شادی هر مهمان
شاید که ز بخشایش این دم سر من خاری
رو ای دل بیچاره با تیغ و کفن پیشش
کی پیش رود با او بدفعلی و طراری
ای جان نه ز باغ تو رستهست درخت من
پرورده و خو کرده با عشرت و خماری
اجزای وجود من مستان تواند ای جان
مستان مرا مفکن در نوحه و در زاری
آن ساغر پنهانی خواهم که بگردانی
مستانه به پیش آیی بینخوت و جباری
ای ساغر پنهانی تو جامی و یا جانی
یا چشمه حیوانی یا صحت بیماری
یا آب حیاتی تو یا خط نجاتی تو
یا کان نباتی تو یا ابر شکرباری
آن ساغر و آن کوزه کو نشکندم روزه
اما نهلد در سر نی عقل نی هشیاری
هم عقلی و هم جانی هم اینی و هم آنی
هم آبی و هم نانی هم یاری و هم غاری
خاموش شدم حاصل تا برنپرد این دل
نی زان که سخن کم شد از غایت بسیاری
مرگ ما هست عروسی ابد سِر آن چیست هو الله احد شمس تفریق شد از روزنهها بسته شد روزنهها رفت عدد آن…
یا مالک دمة الزمان یا فاتح جنة الامعانی لا هوتک موضح المصادر ناسوتک سلم الامانی من رام لقاک فی جهات ردوه بفول…
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را هوش فزود هوش را حلقه نمود…
مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم خرابم بیخودم مستِ جنونم مرا از کاف و نون آورد در دام از آن هیبت…
گر تو عودی سوی این مجمر بیا ور برانندت ز بام از در بیا یوسفی از چاه و زندان چاره نیست سوی…
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا من خمرهی افیونم زنهار سرم مگشا آتش به من اندرزن ، آتش چه زند…
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن عاقلان از غرقه گشتن بر گریز…
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین در پیِ سرو روان چشمه و گلزار بین برجه و کاهل مباش…