غزل شمارهٔ ۱۶۸۷ – گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

مولانا molana

گر جان منکرانت شد خصم جان مستم

اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم

در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش

بنمایمش جمالت از دور من برستم

گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور

زان نیست ای برادر هستم چنانک هستم

دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری

تا پیش شهریاری من ساغری شکستم

من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم

من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم

بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم

من ملک را چه باشم تا تحفه‌ای فرستم

دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده

شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم

ای بی‌خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی

من می روم چو ماهی آن سو که برد شستم

شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم

او قبله نمازم او نور آب دستم