
کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
کجا باشد دورویان را میان عاشقان جایی
که با صد رو طمع دارد ز روز عشق فردایی
طمع دارند و نبودشان که شاه جان کند ردشان
ز آهن سازد او سدشان چو ذوالقرنین آسایی
دورویی با چنان رویی پلیدی در چنان جویی
چه گنجد پیش صدیقان نفاقی کارفرمایی
که بیخ بیشه جان را همه رگهای شیران را
بداند یک به یک آن را بدیده نورافزایی
بداند عاقبتها را فرستد راتبتها را
ببخشد عافیتها را به هر صدیق و یکتایی
براندازد نقابی را نماید آفتابی را
دهد نوری خدایی را کند او تازه انشایی
اگر این شه دورو باشد نه آتش خلق و خو باشد
برای جست و جو باشد ز فکر نفس کژپایی
دورویی او است بیکینه ازیرا او است آیینه
ز عکس تو در آن سینه نماید کین و بدرایی
مزن پهلو به آن نوری که مانی تا ابد کوری
تو با شیران مکن زوری که روباهی به سودایی
که با شیران مری کردن سگان را بشکند گردن
نه مکری ماند و نی فن و نه دورویی نه صدتایی
ای سراندازان همه در عشق تو پا کوفته گوهر جان همچو موسی روی دریا کوفته زیر این هفت آسیا هستی ما را…
هزار جان مقدس هزار گوهر کانی فدای جاه و جمالت که روح بخش جهانی چه روحها که فزایی چه حلقهها که ربایی…
بیا کامروز گرد یار گردیم به سر گردیم و چون پرگار گردیم بیا کامروز گرد خود نگردیم به گرد خانه خمار گردیم…
به شکرخنده اگر میببرد جان مرا متع الله فوادی بحبیبی ابدا جانم آن لحظه بخندد که ویاش قبض کند انما یوم اجزای…
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر…
هم پهلوی خم سر نه، ای خواجهٔ هرجایی پرهیز ز هشیاران وز مردم غوغایی هشیار به سگ ماند جز جنگ نمیداند تو…
مبارکی که بود در همه عروسیها در این عروسی ما باد ای خدا تنها مبارکی شب قدر و ماه روزه و عید…
من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم مرا گوید مرو هر سو تو استادی…