غزل شمارهٔ ۱۰۰۲ – چونک کمند تو دلم را کشید

مولانا molana

چونک کمند تو دلم را کشید
یوسفم از چاه به صحرا دوید
آنک چو یوسف به چهم درفکند
باز به فریادم هم او رسید
چون رسن لطف در این چه فکند
چنبره دل گل و نسرین دمید
قیصر از آن قصر به چه میل کرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید
گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت
گفت که خورشید به من بنگرید
هر که فسردست کنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جلید
قیصر رومست که بر زنگ زد
اوست که ترسابچه خواندش فرید
پرتو دل بود که زد بر سعیر
پر شد و بشکافت که هل من مزید
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ور نه بمردم تبشم بفسرید
گفت که ای آتش قوم مرا
زود به من ده که خداشان گزید
جمله یکایک به کف او سپرد
گفت که نار تو ز نورم رهید
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید

مولانا molana

مطالعه بیشتر