
چو بیگاه است و باران خانه خانه
صلای جمله یاران خانه خانه
چو بیگاه است و باران خانه خانه
صلای جمله یاران خانه خانه
چو جغدان چند این محروم بودن
به گرداگرد ویران خانه خانه
ایا اصحاب روشن دل شتابید
به کوری جمله کوران خانه خانه
ایا ای عاقل هشیار پرغم
دل ما را مشوران خانه خانه
به نقش دیو چند این عشقبازی
لقبشان کرده حوران خانه خانه
بدیدی دانه و خرمن ندیدی
بدین حالند موران خانه خانه
مکن چون و چرا بگذار یارا
چرا را با ستوران خانه خانه
در آن خانه سماع ختنه سور است
ولیکن با طهوران خانه خانه
بنا کردهست شمس الدین تبریز
برای جمع عوران خانه خانه
ای به میدانهای وحدت گوی شاهی باخته جمله را عریان بدیده کس تو را نشناخته عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت…
مرا گویی کهرایی؟ من چه دانم چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم مرا گویی بدین زاری که هستی به عشقم چون برآیی؟…
ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی مغز جهان توی تو و باقی همه حشیش…
ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده…
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری از جان و دل گوید کسی پیش…
چو با ما یار ما امروز جفتست بگویم آنچ هرگز کس نگفتهست همه مستند این جا محرمانند میندیش از کسی غماز خفتهست…
بانگ برآمد ز خرابات من یار درآمد به مراعات من تا که بدیدم مه بیحد او رفت ز حد ذوق مناجات من…
میزن سهتا که یکتا گشتم مکن دوتایی یا پردهٔ رهاوی یا پردهٔ رهایی بی زیر و بی بَم تو ماییم در غم…