
پنهان به میان ما میگردد سلطانی
و اندر حشر موران افتاده سلیمانی
پنهان به میان ما میگردد سلطانی
و اندر حشر موران افتاده سلیمانی
میبیند و میداند یک یک سر یاران را
امروز در این مجمع شاهنشه سردانی
اسرار بر او ظاهر همچون طبق حلوا
گر مکر کند دزدی ور راست رود جانی
نیک و بد هر کس را از تخته پیشانی
میبیند و میخواند با تجربه خط خوانی
در مطبخ ما آمد یک بیمن و بیمایی
تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی
امروز سماع ما چون دل سبکی دارد
یا رب تو نگهدارش ز آسیب گران جانی
آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان
امروز همیآید پرشرم و پشیمانی
صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
پرگریه و غم باشد بیدولت خندانی
خورشید چه غم دارد ار خشم کند گازر
خاموش که بازآید بلبل به گلستانی
یک لحظه و یک ساعت دست از تو نمیدارم زیرا که توی کارم زیرا که توی بارم از قند تو می نوشم…
جان به فدای عاشقان خوش هوسی است عاشقی عشق پرست ای پسر باد هواست مابقی از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم…
یک جام ز صد هزار جان به برخیز و قماش ما گرو نه ما از خود خویش توبه کردیم ما هیچ نمیرویم…
جای دگر بودهای زانک تهی رودهای آب دگر خوردهای زانک گل آلودهای مست دگر بادهای کاحمق و بس سادهای دل چه بدو…
بیا بیا که پشیمان شوی از این دوری بیا به دعوت شیرین ما چه میشوری حیات موج زنان گشته اندر این مجلس…
چو کارزار کند شاه روم با شمشاد چگونه گردم خرم چگونه باشم شاد جهان عقل چو روم و جهان طبع چو زنگ…
نثرنا فی ربیع الوصل بالورد حنانینا فنعم الزوج و الفرد ز رویت باغ و عبهر میتوان کرد ز زلفت مشک و عنبر…
آمد آمد در میان خوب ختن هر دو دستت را بشو از جان و تن داد شمشیری به دست عشق و گفت…