
عتاب و ناز دلدارم چه خوش بود
به یادم نیست هیچ آن ماجراها
ولیکن زین خبر دارم چه خوش بود
در آن بزم و در آن جمع و در آن عیش
میان باغ و گلزارم چه خوش بود
اگر چه مست جام عشق بودم
رخ معشوق هشیارم چه خوش بود
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد خوشتر از جان چه بود؟ از سر آن برخیزد بر حصار فلک ار…
بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن اندر قفس هستی…
در دل خیالش زان بود تا تو به هر سو ننگری و آن لطف بیحد زان کند تا هیچ از حد نگذری…
ای دلبر بیدلان صوفی حاشا که ز جان بیوقوفی از هجر دوتا چو لام گشتیم دلتنگ ز غم چو کاف کوفی آن…
نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان بیا که آب…
ز قند یار تا شاخی نخایم نماز شام روزه کی گشایم نمیدانم کجا می روید آن قند کز او خوردم نمیدانم کجایم…
ای بر سر بازارت صد خرقه به زناری وز روی تو در عالم هر روی به دیواری هر ذره ز خورشیدت گویای…
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را بریز خون دل آن خونیان صهبا را ربودهاند کلاه هزار خسرو را قبای لعل ببخشیده…