
هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه
که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه
هله صیاد نگویی که چه دام است و چه دانه
که چو سیمرغ ببیند بجهد مست ز لانه
بجز از دست فلانی مستان باده که آن می
برهاند دل و جان را ز فسون و ز فسانه
بخورد عشق جهان را چو عصا از کف موسی
به زبانی که بسوزد همه را همچو زبانه
نه سماع است نه بازی که کمندی است الهی
منگر سست به نخوت تو در این بیت و ترانه
نبود هیچ غری را غم دلاله و شاهد
نبود هیچ کلی را غم شانه گر و شانه
به دهان تو چنین تیغ نهادهست نهنده
مثل کارد که گیرد بر تیغی به دهانه
که خیالات سفیهان همه دربان الهند
نگذارند سگان را سوی درگاه و ستانه
نگذارند غران را که درآیند به لشکر
که بخندد لب دشمن ز کر و فر زنانه
چو ندیدهست نشانه نبود اسپر و تیرش
چو نخوردهست دوگانه نبود مرد یگانه
همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن دامن سیب کشانیم سوی شفتالو ببریم…
عاشقانی که باخبر میرند پیش معشوق چون شکر میرند از الست آب زندگی خوردند لاجرم شیوه دگر میرند چونک در عاشقی حشر…
ما را مسلم آمد هم عیش و هم عروسی شادی هر مسلمان کوری هر فسوسی هر روز خطبهای نو هر شام گردکی…
دگرباره سر مستان ز مستی در سجود آمد مگر آن مطرب جانها ز پرده در سرود آمد سراندازان و جانبازان دگرباره بشوریدند…
وصف آن مخدوم میکن گرچه میرنجد حسود کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود گرچه خود نیکو نیاید وصف می از…
حکم نو کن که شاه دورانی سکه تازه زن که سلطانی حکم مطلق تو راست در عالم حاکمان قالباند و تو جانی…
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا…
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا نه رنج اره کشیدی نه زخمهای جفا نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی…