
آن را چو بگوید لب تو چون شکر آید
در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت
زود از رسن زلف تو بر چرخ برآید
هین توشه ده از خوشه ابروی ظریفت
زان پیش که جان را ز تو وقت سفر آید
از دعوت و آواز خوشت بوی دل آید
لبیک زنم نفخه خون جگر آید
صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی لعل و عقیق میکند در دل کان گداییی گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان…
بد دوش بیتو تیره شب و روشنی نداشت شمع و سماع و مجلس ما چاشنی نداشت شب در شکنجه بودم و جرمی…
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست نقدهایی که نه نقد…
میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن برکندهای به خشم دل از یار مهربان از آفتاب روی تو چون شکل خشم…
بیا با تو مرا کارست امروز مرا سودای گلزارست امروز بیا دلدار من دلداریی کن که روز لطف و ایثارست امروز دل…
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار هزار آتش و دود و…
مرا خواندی ز در تو خستی از بام زهی بازی زهی بازی زهی دام از آن بازی که من می دانم و…
مرغ دلم باز پریدن گرفت طوطی جان قند چریدن گرفت اشتر دیوانه سرمست من سلسله عقل دریدن گرفت جرعه آن باده بیزینهار…