
می رسد بوی جگر از دو لبم
می برآید دودها از یاربم
می رسد بوی جگر از دو لبم
می برآید دودها از یاربم
می بنالد آسمان از آه من
جان سپردن هر دمی شد مذهبم
اندکی دانستیی از حال من
گر خبر بودی شبت را از شبم
مکتب تعلیم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مکتبم
روی خود بر روی زرد من بنه
دست نه بر سینهام کاندر تبم
گفتمش گویم به گوشت یک سخن
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
گفتمش دور از جمالت چشم بد
چشم من نزدیک اگر چه معجبم
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم وگر شهری بُدَم ویرانه گشتم ز عشق تو ز خان و مان بریدم به درد عشق…
صد دهل میزنند در دل ما بانگ آن بشنویم ما فردا پنبه در گوش و موی در چشمست غم فردا و وسوسه…
عقل بند رهروان و عاشقانست ای پسر بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای پسر عقل بند و دل فریب و تن…
مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر بنشین نظاره میکن ز خورش…
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این این چنین بویی کز او…
من به سوی باغ و گلشن می روم تو نمیآیی میا من می روم روز تاریک است بیرویش مرا من برای شمع…
بستگی این سماع هست ز بیگانهای ز ارچلی جغد گشت حلقه چو ویرانهای آنک بود همچو برف سرد کند وقت را چون…
به خاک پای تو ای مه هر آن شبی که بتابی به جای عمر عزیزی چو عمر ما نشتابی چو شب روان…