
من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان
من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را چون می بدزدد از میان
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند
دزدی چو سلطان می کند پس از کجا خواهند امان
عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان
عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می برد
در خدمت آن دزد بین تو شحنگان بیکران
آواز دادم دوش من کای خفتگان دزد آمدهست
دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش کنم او می نگنجد در جهان
از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان
خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو
او نیز می پرسد که کو آن دزد او خود در میان
ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو
ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان
ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل
بر من بزن زخم و مهل حقا نمیخواهم امان
سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش
ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان
زخم تو در رگهای من جان است و جان افزای من
شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان
کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند
جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان
شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر
یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا بینشان
صحرا خوشست لیک چو خورشید فر دهد بستان خوشست لیک چو گلزار بر دهد خورشید دیگریست که فرمان و حکم او خورشید…
چنین باشد چنین گوید منادی که بیرنجی نبینی هیچ شادی چه مایه رنجها دیدی تو هر روز تأمل کن از آن روزی…
چو او باشد دل دلسوز ما را چه باشد شب چه باشد روز ما را که خورشید ار فروشد ار برآمد بس…
ای مطرب جان چو دف به دست آمد این پرده بزن که یار مست آمد چون چهره نمود آن بت زیبا ماه…
سلیمانا بیار انگشتری را مطیع و بنده کن دیو و پری را برآر آواز رُدّوها عَلَیَّ منوّر کن سرای شش دری را…
آن عشرت نو که برگرفتیم پا دار که ما ز سر گرفتیم آن دلبر خوب باخبر را مست و خوش و بیخبر…
کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا طوطی اندیشه او همچو شکر خورد مرا تابش خورشید ازل پرورش جان و جهان بر…
کژزخمه مباش تا توانی هر زخمه که کژ زنی بمانی پیر است عروس عیش دنیا مرگش طلبی اگر ستانی تا رخ ننمود…