
مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه
بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه
مشنو حیلت خواجه هله ای دزد شبانه
بشلولم بشلولم مجه از روزن خانه
بمشو غره پرستش بمده ریش به دستش
وگرت شاه کند او که توی یار یگانه
سوی صحرای عدم رو به سوی باغ ارم رو
می بیدرد نیابی تو در این دور زمانه
به شه بنده نوازی تو بپر باز چو بازی
به خدا لقمه بازان نخورد هیچ سمانه
بخورم گر نخورم من بنهد در دهن من
بروم گر نروم من کندم گوش کشانه
همه میرند ولیکن همه میرند به پیشت
همه تیر ای مه مه رو نپرد سوی نشانه
ز چه افروخت خیالش رخ خورشیدصفت را
ز کی آموخت خدایا عجب این فعل و بهانه
چو تو را حسن فزون شد خردم صید جنون شد
چو مرا درد فزون شد بده آن درد مغانه
چو تو جمعیت جمعی تو در این جمع چو شمعی
چو در این حلقه نگینی مجه ای جان زمانه
تو اگر نوش حدیثی ز حدیثان خوش او
تو مگو تا که بگوید لب آن قندفسانه
دل گردون خلل کند چو مه تو نهان شود چو رسد تیر غمزهات همه قدها کمان شود چو تو دلداریی کنی دو…
هر شب و هر سحر تو را من به دعا بخواستم تا به چه شیوهها تو را من ز خدا بخواستم تا…
تا به کی ای شکر چو تن بیدل و جان فغان کنم چند ز برگ ریز غم زرد شوم خزان کنم از…
گر علم خرابات تو را همنفسستی این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی ور طایر غیبی به تو بر سایه…
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته که شرم بادت از آن زلفهای آشفته از این سپس منم و شب…
دیدی که چه کرد آن پری رو آن ماه لقای مشتری رو گشتند بتان همه نگونسار در حسن خلیل آزری رو شد…
به باغ آییم فردا جمله یاران همه یاران همدل همچو باران صلا گفتیم فردا روز باغ است صلای عاشقان و حق گزاران…
گوید آن دلبر که چون همدل شدی با هوس همراه و هم منزل شدی از میان نقشها پنهان شدی در جهان جانها…