
مات خود را صنما مات مکن
بجز از لطف و مراعات مکن
مات خود را صنما مات مکن
بجز از لطف و مراعات مکن
خرده و بیادبیها که برفت
عفو کن هیچ مکافات مکن
وقت رحم است بکن کینه مکش
بنده را طعمه آفات مکن
به سر تو که جدایی مندیش
جز که پیوند و ملاقات مکن
خاک خود را به زمین برمگذار
منزلش جز به سماوات مکن
اولش جز به سوی خویش مکش
آخرش جز که سعادات مکن
آنچ خو کرد ز لطفت برسان
ترک تیمار و جرایات مکن
بنده اهل خرابات توایم
پشت ما را به خرابات مکن
ما که باشیم که گوییم مکن
چونک گفتیم ممارات مکن
دلی کز تو سوزد چه باشد دوایش چو تشنه تو باشد که باشد سقایش چو بیمار گردد به بازار گردد دکان تو…
از آتش روی خود اندر دلم آتش زن و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش زن ای جان خوش ساده از…
گرچه اندر فغان و نالیدن اندکی هست خویشتن دیدن آن نباشد مرا چو در عشقت خوگرم من به خویش دزدیدن به خدا…
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری بیا بیا و به هر…
در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی وز…
عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببین جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و انگبین عاشقا در خویش بنگر…
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی خلاصه او است در اشیاء تو دیدی چه دارد عقلها پیشش ز دانش برابر با…
ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی از کار خود افتادی در کار دگر رفتی صد بار ببخشودم بر تو به…