
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی
عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی
چونک سپید است و سیه روز و شب عمر همه
عمر دگر جو که بود ساده چو نور صمدی
ای تو فرورفته به خود گاه از آن گور و لحد
غافل از این لحظه که تو در لحد بود خودی
دیدن روزی ده تو رزق حلال است تو را
گرم به دکان چه روی در پی رزق عددی
نادره طوطی که توی کان شکر باطن تو
نادره بلبل که توی گلشنی و لعل خدی
لیلی و مجنون عجب هر دو به یک پوست درون
آینهٔ هر دو توی لیک درون نمدی
عالم جان بحر صفا صورت و قالب کف او
بحر صفا را بنگر چنگ در این کف چه زدی
هیچ قراری نبود بر سر دریا کف را
ز آنک قرارش ندهد جنبش موج مددی
ز آنک کف از خشک بود لایق دریا نبود
نیک به نیکی رود و بد برود سوی بدی
کف همگی آب شود یا به کناری برود
ز آنک دورنگی نبود در دل بحر احدی
موج برآید ز خود و در خود نظاره کند
سجده کنان کای خود من آه چه بیرون ز حدی
جمله جانهاست یکی وین همه عکس ملکی
دیده احول بگشا خوش نگر ار باخردی
میخرامد آفتاب خوبرویان ره کنید رویها را از جمال خوب او چون مه کنید مردگان کهنه را رویش دو صد جان میدهد…
گرمی مجوی الا از سوزش درونی زیرا نگشت روشن دل ز آتش برونی بیمار رنج باید تا شاه غیب آید در سینه…
ای صید رخ تو شیر و آهو پنهان ز کجا شود چنان رو چندانک توانیش تو میپوش میبند نقاب توی بر تو…
ساقی چو شه من بد بیش از دگران خوردم برگشت سر از مستی تخلیط و خطا کردم آن ساقی بایستم چون دید…
ما گوش شماییم شما تن زده تا کی ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی ما سوخته حالان و شما…
از دخول هر غری افسردهای در کار من دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها…
دارد درویش نوش دیگر و اندر سر و چشم هوش دیگر در وقت سماع صوفیان را از عرش رسد خروش دیگر تو…
بگشا در بیا درآ که مبا عیش بیشما به حق چشم مست تو که توی چشمه وفا سخنم بسته میشود تو یکی…