
عقل از کف عشق خورد افیون
هش دار جنون عقل اکنون
عقل از کف عشق خورد افیون
هش دار جنون عقل اکنون
عشق مجنون و عقل عاقل
امروز شدند هر دو مجنون
جیحون که به عشق بحر می رفت
دریا شد و محو گشت جیحون
در عشق رسید بحر خون دید
بنشست خرد میانه خون
بر فرق گرفت موج خونش
می برد ز هر سوی به بیسون
تا گم کردش تمام از خود
تا گشت به عشق چست و موزون
در گم شدگی رسید جایی
کان جا نه زمین بود نه گردون
گر پیش رود قدم ندارد
ور بنشیند پس او است مغبون
ناگاه بدید زان سوی محو
زان سوی جهان نور بیچون
یک سنجق و صد هزار نیزه
از نور لطیف گشت مفتون
آن پای گرفتهاش روان شد
می رفت در آن عجیبهامون
تا بو که رسد قدم بدان جا
تا رسته شود ز خویش و مادون
پیش آمد در رهش دو وادی
یک آتش بد یکیش گلگون
آواز آمد که رو در آتش
تا یافت شوی به گلستان هون
ور زانک به گلستان درآیی
خود را بینی در آتش و تون
بر پشت فلک پری چو عیسی
و اندر بالا فرو چو قارون
بگریز و امان شاه جان جو
از جمله عقیلهها تو بیرون
آن شمس الدین و فخر تبریز
کز هر چه صفت کنیش افزون
گر جام سپهر، زهرپیماست آن در لب عاشقان چو حلواست زین واقعه گر ز جای رفتی از جای برو که جای این…
امشب پریان را من تا روز به دلداری در خوردن و شب گردی خواهم که کنم یاری من شیوه پریان را آموختهام…
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد همچو پره و قفل من چون…
توبه نکنم هرگز زین جرم که من دارم زان کس که کند توبه زین واقعه بیزارم مجنون ز غم لیلی چون توبه…
شنو پندی ز من ای یار خوش کیش به خون دل برآید کار درویش یقین میدان مجیب و مستجابست دعای سوخته درویش…
چندان حلاوت و مزه و مستی و گشاد در چشمهای مست تو نقاش چون نهاد چشم تو برگشاید هر دم هزار چشم…
عالم گرفت نورم بنگر به چشمهایم نامم بها نهادند گرچه که بیبهایم زان لقمه کس نخوردهست یک ذره زان نبردهست بنگر به…
خلقهای خوب تو پیشت دود بعد از وفات همچو خاتونان مه رو میخرامند این صفات آن یکی دست تو گیرد وان دگر…