
عزیزی و کریم و لطف داری
ولیکن دور شو، چون هوشیاری
عزیزی و کریم و لطف داری
ولیکن دور شو، چون هوشیاری
نشاید عاشقان را یار هشیار
ز هشیاران نیاید هیچ یاری
مرا یکدم چو ساقی کم دهد می
بگیرم دامن او را به زاری
صراحیوار خون گریم به پیشش
بجوشم همچو می در بیقراری
که از اندیشه بیزارم، بده می
مرا تا کی به اندیشه سپاری؟!
چه حیله سازم ای ساقی؟! چه حیله؟!
که حیله آفرین و حیلهکاری
به حجت هر دمم بیرون فرستی
که بس باغیرتی و تنگ باری
برون و اندرون و جام و می نیست
ولیکن در سخن اینست جاری
قفی یا ناقتی هذا مناخ
ولا تسرین من هذاالدیار
فدیتالعشق ما احلی هواه
تقطع فی هواه اختیاری
فلا تشغلنی یا ساقی بلهو
واسکرنی بکاسات کبار
ایا بدرالتمام اطلع علینا
بحق العشق اسمع، لاتمار
وخلصنی منالدنیا واسکر
فلا ادری یمینی من یساری
هر دم سلام آرد کاین نامه از فلانست گویی سلام و کاغذ در شهر ما گرانست زین مرگ هیچ کوسه ارزان نبرد…
امروز شهر ما را صد رونقست و جانست زیرا که شاه خوبان امروز در میانست حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد شهری…
من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری از جان و دل گوید کسی پیش…
ورا خواهم دگر یاری نخواهم چو گل را یافتم خاری نخواهم تو را گر غیر او یار دگر هست برو آن جا…
زهره من بر فلک شکل دگر میرود در دل و در دیدهها همچو نظر میرود چشم چو مریخ او مست ز تاریخ…
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم قدحی دارم بر کف به خدا تا تو…
از انبهی ماهی دریا به نهان گشته انبه شده قالبها تا پرده جان گشته از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر…
از ما مرو ای چراغ روشن تا زنده شود هزار چون من تا بشکفد از درون هر خار صد نرگس و یاسمین…