
صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد خمار است و طرب در نظر آن دیده
که در آن روی نظر کرده بود دزدیده
صد نشاط است و هوس در سر آن سرمستی
که رخ خود به کف پاش بود مالیده
عشوه و مکر زمانه نپذیرد گوشی
که سلام از لب آن یار بود بشنیده
پیچ زلفش چو ندیدی تو برو معذوری
ای تو در نیک و بد دور زمان پیچیده
نی تراشی است که اندر نی صورت بدمد
هیچ دیدی تو نیی بینفسی نالیده
گر بداند که حریف لب کی خواهد شد
کِیْ برنجد ز بریدن قلم بالیده
گر بپرسند چه فرق است میان تو و غیر
فرق این بس که توی فرق مرا خاریده
جرعهٔ کَن فَیَکون بر سر آن خاک بریخت
لب عشاق جهان خاک تو را لیسیده
شمس تبریز تو را عشق شناسد نه خرد
بر دم باد بهاری نرسد پوسیده
آمد بهارِ جانها ای شاخِ تَر به رقص آ چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ ای شاهِ عشقپرور،…
ای بمرده هر چه جان در پای او هر چه گوهر غرقه در دریای او آتش عشقش خدایی میکند ای خدا هیهای…
آن سفره بیار و در میان نه و آن کاسه به پیش عاشقان نه انبوه بریز نان که زشت است کآواز دهد…
به پیش آر سغراق گلگون من ندانم که بادهست یا خون من نجاتی است جان را ز غرقاب غم چو کشتی نوحی…
عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم چون جدا کردی به خنجر عاشقان را…
جان پیش تو هر ساعت میریزد و میروید از بهر یکی جان کس چون با تو سخن گوید هر جا که نهی…
مرا تو گوش گرفتی همیکشی به کجا مرا تو گوش گرفتی همیکشی به کجا بگو که در دل تو چیست چیست عزم…
شب رفت حریفکان کجایید شب تا برود شما بیایید از لعل لبش شراب نوشید وز خنده او شکر بخایید چون روز شود…