غزل شمارهٔ ۱۶۸۹ – صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم

مولانا molana

صد بار مردم ای جان وین را بیازمودم

چون بوی تو بیامد دیدم که زنده بودم

صد بار جان بدادم وز پای درفتادم

بار دگر بزادم چون بانگ تو شنودم

تا روی تو بدیدم از خویش نابدیدم

ای ساخته چو عیدم وی سوخته چو عودم

دامی است در ضمیرم تا باز عشق گیرم

آن باز بازگونه چون مرغ درربودم

ای شعله‌های گردان در سینه‌های مردان

گردان به گرد ماهت چون گنبد کبودم

آن ساعت خجسته تو عهدها ببسته

من توبه‌ها شکسته بودم چنانک بودم

عقلم ببرد از ره کز من رسی تو در شه

چون سوی عقل رفتم عقلم نداشت سودم