
به خون دل برآید کار درویش
یقین میدان مجیب و مستجابست
دعای سوخته درویش دل ریش
چو آن سلطان بیچون را بدیدی
غنی گشتی رهیدی از کم و بیش
چو اسماعیل قربان شو در این عشق
ولی را بنده شو گر نیستی میش
چو پختی در هوای شمس تبریز
از این خامان بیهوده میندیش
ساقیا بیگه رسیدی می بده مردانه باش ساقی دیوانگانی همچو می دیوانه باش سر به سر پر کن قدح را موی را…
روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو عشوه دهد دشمن من عشوه او…
امشب ای دلدار مهمان توییم شب چه باشد روز و شب آن توییم هر کجا باشیم و هر جا که رویم حاضران…
یا خفی الحسن بین الناس یا نور الدجی انت شمس الحق تخفی بین شعشاع الضحی کاد رب العرش یخفی حسنه من نفسه…
یاور من توی بکن بهر خدای یاریی نیست تو را ضعیفتر از دل من شکاریی نای برای من کند در شب و…
ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را ؟ این یوسف خوبی را، این خوش قد و قامت را ؟ ای شیخ نمیبینی؟…
گفتی که زیان کنی زیان گیر گفتی که تو ملحدی چنان گیر گفتی که تو روبهی نهای شیر ما را سقط همه…
عید نمیدهد فرح بینظر هلال تو کوس و دهل نمیچخد بیشرف دوال تو من به تو مایل و توی هر نفسی ملولتر…