
شب که جهان است پر از لولیان
زهره زند پرده شنگولیان
شب که جهان است پر از لولیان
زهره زند پرده شنگولیان
بیند مریخ که بزم است و عیش
خنجر و شمشیر کند در میان
ماه فشاند پر خود چون خروس
پیش و پسش اختر چون ماکیان
دیده غماز بدوزد فلک
تا که گواهی ندهد بر کیان
خفته گروهی و گروهی به صید
تا کی کند سود و کی دارد زیان
پنج و شش است امشب مهره قمار
سست میفکن لب چون ناشیان
جام بقا گیر و بهل جام خواب
پرده بود خواب و حجاب عیان
ساقی باقی است خوش و عاشقان
خاک سیه بر سر این باقیان
زهر از آن دست کریمش بنوش
تا که شوی مهتر حلواییان
عشق چو مغز است جهان همچو پوست
عشق چو حلوا و جهان چون تیان
حلق من از لذت حلوا بسوخت
تا نکنم حلیه حلوا بیان
عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من گفتم می می نخورم گفت برای دل من داد می معرفتش با تو…
مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب روی تو چو بدر آمد امشب شب…
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسلهای در خم گردون فکنم هر نفسی غلغلهای زیر قدم میسپرم هر سحری بادیهای خون جگر…
هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد هزار رحمت دیگر نثار آن…
هله آن به که خوری این می و از دست روی تا به هر جا که روی خوشدل و سرمست روی چرخ…
چه شکر داد عجب یوسف خوبی به لبان که شد ادریسش قیماز و سلیمان به لبان به شکرخانه او رفته به سر…
طال ما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا مرحبا بدر…
ساقی جان غیر آن رطل گرانم مده ز آنک بدادی نخست هیچ جز آنم مده شهره نگارم ز تو عیش و قرارم…