
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشهگری
زخم مزن بر جگر خستهٔ خستهجگری
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشهگری
زخم مزن بر جگر خستهٔ خستهجگری
بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
باز رهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بزِ کشته بوَد تیره و خیرهنگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
باز بیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بیخطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راهزنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیرهسری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
ای نهاده بر سر زانو تو سر وز درون جان جمله باخبر پیش چشمت سرکش روپوش نیست آفرینها بر صفای آن بصر…
بمشو همره مرغان که چنین بیپر و بالی چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی چو هیاهوی برآری و…
چونک جمال حسن تو اسب شکار زین کند نیست عجب که از جنون صد چو مرا چنین کند بال برآرد این دلم…
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند و نه زان مُفلِسَکان که بُزِ لاغر گیرند ما از آن سوختگانیم که از لذّت…
باز آمدم چون عیدِ نو، تا قفلِ زندان بشکنم وین چرخِ مردمْخوار را چنگال و دندان بشکنم هفتاخترِ بیآب را، کین خاکیان…
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند ای یوسف امانت آخر برادرانت بفروختندت…
مبارک باد بر ما این عروسی خجسته باد ما را این عروسی چو شیر و چون شکر بادا همیشه چو صهبا و…
رو رو که نهای عاشق ای زلفک و ای خالک ای نازک و ای خشمک پابسته به خلخالک با مرگ کجا پیچد…