
سلطان منی سلطان منی
و اندر دل و جان ایمان منی
سلطان منی سلطان منی
و اندر دل و جان ایمان منی
در من بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
نان بیتو مرا زهرست نه نان
هم آب منی هم نان منی
زهر از تو مرا پازهر شود
قند و شکر ارزان منی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
هم شاه منی هم ماه منی
هم لعل منی هم کان منی
خاموش شدم شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی
غزل شمارهٔ ۱۹۱ بیدار کن طرب را بر من بزن تو خود را چشمی چنین بگردان کوری چشم بد را خود را…
عجیبالعجایب توی در کیایی نما روی خود، گر عجب مینمایی توی محرمِ دل، توی همدمِ دل بهجز تو که داند رهِ دلگشایی؟…
در سماع عاشقان زد فر و تابش بر اثیر گر سماع منکران اندر نگیرد گو مگیر قسمت حقست قومی در میان آفتاب…
صوفی چرا هُشیار شد؟ ساقی چرا بیکار شد؟ مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد خورشید اگر در گور شد…
هذیان که گفت دشمن به درون دل شنیدم پی من تصوری را که بکرد هم بدیدم سگ او گزید پایم بنمود بس…
گفتی که گزیدهای تو بر ما هرگز نبدست این مفرما حاجت بنگر مگیر حجت بر نقد بزن مگو که فردا بگذار مرا…
من از اقلیم بالایم سر عالم نمیدارم نه از آبم نه از خاکم سر عالم نمیدارم اگر بالاست پراختر وگر دریاست پرگوهر…
پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات میرسد آب سیاه درمرو کآب حیات میرسد نوبت عشق مشتری بر سر چرخ میزند بهر…