
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بیدم تو چون اجل آمد بر من
دم ده و عشوه ده ای دلبر سیمین بر من
که دمم بیدم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دریا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاری سر من
خنک آن دم که بیاری سوی من باده لعل
بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابی است عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پیش از آنک به حریفان دهی ای ساقی جمع
از همه تشنهترم من بده آن ساغر من
بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
گوییام خیز نظر کن به سوی منظر من
هین برافروز دلم را تو به نار موسی
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوی تو افکندم خویش
که ز جوی تو بود رونق شعر تر من
سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش…
هیچ میدانی چه میگوید رباب؟ ز اشک چشم و از جگرهای کباب پوستیام دور مانده من ز گوشت چون ننالم در فراق…
دی میان عاشقان ساقی و مطرب میر بود در هم افتادیم زیرا زور گیراگیر بود عقل باتدبیر آمد در میان جوش ما…
عشق در کفر کرد اظهاری بست ایمان ز ترس زناری بانگ زنهار از جهان برخاست هیچ کس را نداد زنهاری هیچ کنجی…
یار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرا یار تویی، غار تویی، خواجه نگهدار مرا نوح تویی، روح تویی، فاتح و مفتوح تویی…
به باغ بلبل از این پس نوای ما گوید حدیث عشق شکرریز جان فزا گوید اگر ز رنگ رخ یار ما خبر…
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا جام می میریخت ره…
ای تو بداده در سحر از کف خویش بادهام ناز رها کن ای صنم راست بگو که دادهام گرچه برفتی از برم…