دل خون خواره را یک باره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان
بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان از این بیچاره بستان
همه شب دوش می گفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان
دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان
به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان
در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
مولانا
هر که ز عشاق گریزان شود بار دگر خواجه پشیمان شود والله منت همه بر جان اوست هر که سوی چشمه حیوان…
مولانا
ای ناطق الهی و ای دیده حقایق زین قلزم پرآتش ای چاره خلایق تو بس قدیم پیری بس شاه بی‌نظیری جان را…
مولانا
ای محو راه گشته از محو هم سفر کن چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن دل آینه است چینی…
مولانا
من سرخوش و تو دلخوش غم بی‌دل و بی‌سر به دل می‌ده و بر می‌خور از دلبر و دل بر به عالم…
مولانا
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی گر دلشده‌ای چند پی نان و کبابی آتش خور در عشق به مانند شترمرغ اندر عقب…
مولانا
چرا منکر شدی ای میر کوران نمی‌گویم که مجنون را مشوران تو می گویی که بنما غیبیان را ستیران را چه نسبت…
مولانا
شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را چون با زنی برانی سستی دهد میان را زیرا جماعِ مرده تن را…
مولانا
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت گفتا که چند رانی گفتم که تا…
نتیش | هوش مصنوعی مجله اینترنتی