
در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی
شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی
در عشق کجا باشد مانند تو عشقینی
شاهان ز هوای تو در خرقه دلقینی
بر خوان تو استاده هر گوشه سلیمانی
وز غایت مستی تو همکاسه مسکینی
بس جان گزین بوده سلطان یقین بوده
سردفتر دین بوده از عشق تو بیدینی
کو گوهر جان بودن کو حرف بپیمودن
کو سینه ره بینی کو دیده شه بینی
هر مست میت خورده دو دست برآورده
کاین عشق فزون بادا وز هر طرف آمینی
گویند بخوان یاسین تا عشق شود تسکین
جانی که به لب آمد چه سود ز یاسینی
آن دلشده خاکی کز عشق زمین بوسد
در دولت تو بنهد بر پشت فلک زینی
آوه خنک آن دل را کو لازم آن جان شد
گه باده جان گیرد گه طره مشکینی
هرگز نکند ما را عالم به جوال اندر
کز شمس حق تبریز پر کردم خرجینی
به جان تو ای طایی که سوی ما بازآیی تو هر چه میفرمایی همه شکر میخایی برآ به بام ای خوش خو…
دوش دل عربده گر با کی بود مشت کی کردست دو چشمش کبود آن دل پرخواره ز عشق شراب هفت قدح از…
آه که بار دگر آتش در من فتاد وین دل دیوانه باز روی به صحرا نهاد آه که دریای عشق بار دگر…
رو ترش کن که همه روترشانند این جا کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا لنگ رو چونک در این…
بداد پندم استاد عشق ز استادی که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی هر آن کسی که تو از…
اگر نه عشق شمس الدین بُدی در روز و شب ما را فراغتها کجا بودی ز دام و از سبب ما را…
گر بنخسبی شبی ای مه لقا رو به تو بنماید گنج بقا گرم شوی شب تو به خورشید غیب چشم تو را…
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۲۰ اگر چه لطیفی و زیبالقایی به جان بقا رو ز جان…