
ز آنک نظیر نیستت جز که درون آینه
در تو کجا رسم تو را همچو خیال روی تو
در دل و جان و در نظر منظره هست و جای نه
هم تو منزهی ز جا هم همه جای حاضری
آیت بی چگونگی در تو و در معاینه
از سوی تو موحدی از سوی من مشبهی
جانب تو مواصله جانب من مباینه
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان همچو خورشید…
بار دگر جانب یار آمدیم خیره نگر سوی نگار آمدیم بر سر و رو سجده کنان جمله راه تا سر آن گنج…
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را بریز خون دل آن خونیان صهبا را ربودهاند کلاه هزار خسرو را قبای لعل ببخشیده…
روشنی خانه تویی خانه بمگذار و مرو عشرت چون شکر ما را تو نگهدار و مرو عشوه دهد دشمن من عشوه او…
مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی که او صفهای شیران را بدراند به تنهایی کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل…
سحر این دل من ز سودا چه میشد از آن برق رخسار و سیما چه میشد از آن طلعت خوش و زان…
آتشی از تو در دهان دارم لیک صد مُهر بر زبان دارم دو جهان را کند یکی لقمه شعلههایی که در نهان…
این بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل خونم به جوش آمد کند در جوی تن رقص الجمل این رقص موج خون…