
مجموعه ناب و متفاوت از داستان درباره بهار
بهار خانم تازه از راه رسیده بود. او همه جا را با گل و سبزه تزیین کرده بود. گنجشکی بر روی یک درخت قرار داشت و با خود جیک جیک می کرد. گنجشک به بهار خانم گفت بهار خانم بسیار خوش آمدی عیدی من را می دهی؟ بهار خانم نگاهی به تخم هایی که گنجشک گذاشته بود کرد و به آن ها تقه ای زد. چند لحظه بعد تمام جوجه های گنجشک بیرون آمدند.
بهار خانم رو به گنجشک کرد و گفت عزیزم این هم عیدی من برای تو. سپس درخت گفت بهار خانم خیلی خوش آمدی آیا به من هم عیدی می دهی؟ بهار خانم رو به درخت لبخند زد و مشتی شکوفه بر روی شاخه های درخت ریخت. شاخه های درخت همگی با شکوفه تزیین شدند و درخت بسیار خوشحال شد. بهار خانم رو به درخت کرد و گفت عزیزم این هم عیدی برای تو.
گلچینی از داستان های زیبا و خاص درباره بهار
در این زمان کرمی سرش را از خاک بیرون آورد به بهار خانم گفت بهار خانم خیلی خوش آمدی آیا به من هم عیدی می دهی؟ بهار خانم خندید نگاهی به ابر ها کرد ناگهان باران شروع به باریدن کرد. کرم با دیدن باران بسیار خوشحال شد دومش را تکان داد و رو به آسمان نگاه کرد. بهار خانم رو به او کرد و گفت عزیزم این هم عیدی من برای تو. بعد هم بهار آن ها را تنها گذاشت و به سمت خانه خاله پیرزن رفت.
خاله پیرزن تنها در کنار هر سفره هفت سین نشسته بود. او داشت سفره هفت سین خود را برای آمدن مهمان هایش آماده می کرد. نگاهی به سفره انداخت و دید یک سین کم دارد. از بهار خانم پرسید یک سین کم دارم اکنون چه کنم. مهمان هایم الان میرسند و سفره هفت سین من کامل نیست. بسیار غصه دار شده ام.
بهار خانم به او لبخندی زد و گفت ناراحت نباش. سپس از توی جیبش یک شاخه سنبل درآورد و آن را بر روی سفره هفت سین گذاشت. خاله پیرزن بسیار خوشحال شد. بهار خانم رو به او کرد و گفت بفرمایید خاله پیرزن این هم عیدی من برای شما. اینگونه بود که همه اطرافیان آن سال از بهار خانم عیدی خود را گرفتند.
قصه کودکانه در مورد بهار
سلام بچه ها اسم من سارا است. من بسیار خوشحال هستم از اینکه فصل بهار دارد از راه می رسد. زیرا فصل بهار فصل مورد علاقه من است. شما چه فصلی را بیشتر از تمام فصل ها دوست دارید؟ من که بی نهایت عاشق بهار هستم. اکنون زمستان می رود و بهار می آید زمین دوباره سرزنده و سبز می شود.
در این زمان من و مادرم به حیات می رویم و گل های رنگی رنگی را درون گلدان می کاریم. با آمدن بهار همه جا پر از گل های زیبا می شود. زمانی که بهار می رسد تمام حیوانات از خواب زمستانی خود بیدار می شوند. بهار همه مردم و حتی حیوانات و گیاهان را نیز سرحال و شاداب می کند.در هنگام آمدن بهار من به همراه دوست هایم به حیاط می آییم و شکوفه های رنگی که بر روی درخت ها ثبت شده اند را نگاه می کنیم.
درختان در ابتدای بهار پر از گل می شوند و همه جا را بسیار زیبا می کنند. با آمدن بهار سرما از بین می رود و دوباره همه ما می توانیم در حیاط و در بیرون از خانه به بازی بپردازیم. من در این فصل به تک تک درخت ها را با دقت تمام نگاه می کنم. در این زمان درخت های خشک و بدون برگ پر از جوانه های سبز شده و شکوفه می دهند.
این جوانه ها بعد از زمان کوتاهی به برگ های سبز تبدیل می شوند و طبیعت را بسیار زیبا می کنند. زمین نیز حالت خشک و بی آب و علف خود را از دست می دهد و چمن های سبز دانه دانه از درون خاک خشک باغچه بیرون می آیند. بهار نوید سرسبزی برای تمام مردم دارد و در فصل بهار است که همه جا سرسبز می شود. بوی چمن های تازه همه جا را پر می کند.
داستان های کوتاه از فصل بهار
من میدانم که حتی حیوانات هم از آمدن فصل بهار و زنده شدن دوباره طبیعت بسیار خوشحال می شوند. زیرا در این هنگام پرنده ها زیباتر از هر زمانی آواز می خوانند و صدای آوازشان همه جا را پر می کند. من و مادرم به آواز پرنده ها و چکاوک ها بسیار گوش می دهیم. زیرا به نظر ما صدای پرنده ها یک موسیقی و سمفونی بسیار زیبا و گوش نواز می باشد. بعد از آمدن بهار پرنده هایی که کوچ کرده بودند به خانه خود برمی گردند و لانه های جدیدی می سازند و تخم می گذارند.
بالای یکی از درختهای باغچه ما هر ساله چکاوک ها لانه می سازند و تخم می گذارند و جوجه هایشان را در آنجا بزرگ می کنند. من هر روز به این جوجه ها سر می زنم. دیدن جوجه های تازه از تخم درآمده برای من بسیار شگفت انگیز می باشد.
حتی دیدن بیرون آمدن آن ها از تخم نیز بسیار هیجان انگیز است. زیرا تخم ها دانه دانه ترک می خورند و جوجه های بسیار کوچک و بدون پری سر از تخم بیرون می آورند و برای مادرشان جیک جیک می کنند. با آمدن بهار بچه های حیوانات هم متولد می شوند.
داستان از بهار زیبا
همسایه ما یک گوسفند دارد با آمدن بهار گوسفند او معمولاً بره های کوچولو و بامزه ای را به دنیا می آورد. بره ها زمانی که کوچک هستند بسیار شیرین و دوست داشتنی هستند و من هر روز به دیدن آن ها می روم. زمانی که فصل بهار می آید باران های بهاری نیز آغاز می شوند.
فصل بهار به این صورت است که هوا کاملاً آفتابی است اما یک دفعه ابرها آسمان را پر می کنند و رگبار و رعد و برق های بسیاری سراسر شهر را فرا می گیرد. باران های بهاری بسیار دلنشین هستند.
من عاشق آن هستم که بتوانم زیر باران بهاری راه بروم. بارش های بهاری کمک می کنند که گل ها و چمن ها سریع تر رشد کنند و در عرض یک ماه همه جا را سرسبز می کنند. با اینکه در فصل بهار نیز مانند پاییز تند تند باران می بارد و باراندگی بسیار زیاد است اما این باران ها زود تمام می شوند و دوباره آفتاب آسمان را فرا می گیرد.
در فصل بهار گل هایی که من و مادرم در حیاط کاشته ایم رشد می کنند و حیات ما واقعاً رنگارنگ و بهاری می شود. فصل بهار شروعی زیبا و تازه برای خیلی چیزها است. اما متاسفانه خیلی زود تمام می شود و فصل گرم تابستان از راه می رسد. هرچند که هر فصلی زیبایی های خاص خود را دارد و تابستان هم پر از سرگرمی های جالب و لذت بخش است.
داستان تخیلی برای بهار
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. مرد مهربانی به نام عمو نوروز بود که هر سال در اوایل بهار سر و کله اش پیدا می شد. عمو نوروز یک کلاه نمدی داشت و ریزش و زلف خود را حنا می بست. او کمرچین آبی و شلوار گشاد سرمه ای و جیوه های تخت و نازک ملکی را به تن می کرد.
سپس هرسال بهار به سوی شهر می آمد. بیرون دروازه شهر یک باغ کوچک و بسیار زیبا بود در این باغ همه میوه ها پیدا می شدند. این باغ پر از بوته های گل زیبایی بود هر ساله در اول بهار شاخه های درخت ها پر از شکوفه می شدند. شکوفه های صورتی، شکوفه های سفید و شکوفه های گلبهی.
صاحب این باغ کوچک یک پیرزن بسیار خوش اخلاق و سفید مو بود. پیرزن عمو نوروز را بسیار دوست داشت. او هر سال روز اول بهار صبح زود بیدار می شد. رختخواب خود را جمع می کرد و وضو می گرفت و نمازش را می خواند. سپس اتاق خانه را جارو و تمیز می کرد و قالیچه ابریشمی زیبای خود را می آورد و بر روی ایوان پهن می کرد.
یک باغچه روبروی ایوان خانه پیرزن بود و او هر روز صبح آن را آبیاری می کرد. دور تا دور باغچه ۷ بوته گل بودند که دارای هفت رنگ بودند. گل ها نرگس، همیشه بهار، بنفشه، رز سرخ، لاله و زنبق و نیلوفر بودند.
جلوی باغچه خانه پیرزن یک حوض کاشی قرار داشت که درون آن چند ماهی رنگارنگ و شیطان شنا می کردند. پیرزن بر سر حوض می رفت و فواره را باز می کرد آب برق می زد و گل ها و بوته ها بیاری می شدند. در این زمان پیرزن آینه نقره فامش را می آورد و روی قالیچه می نشست.
او موهای خود را شانه می کرد و می بافت. سپس چشم های زیبایش را سرمه می کشید و لپ هایش را گلی می کرد. در نهایت لباس های زیبای خود را می پوشید و بر روی آن نیم تنه زریش را به تن می کرد. سپس چهار قد زری را سر می کرد و به موهایش را گیره می زد.
بعد از اینکه کاملاً آماده شد عود را روشن می کرد و منقل آتش درست می کرد. کیسه مخمل اسفند را در کنار منقل خود می گذاشت. درون کوزه قلیان بلوری چند برگ گل قرار می داد و بعد سینی هفت سین را می آورد و روی قالیچه ای که در ایوان پهن کرده بود می گذاشت.
پیرزن درون چند ظرف بلوری هفت جور شیرینی و نقل و نبات می چید و پهلوی هفت سین می گذاشت. خود نیز بر روی قالیچه مینشست و چشم به راه عمو نوروز می شد. یک سال پیرزن کم کم داشت خوابش می گرفت و چرت می زد. پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت و عمو نوروز را در خواب خود دید. در این میان عمو نوروز سر رسید دید که پیرزن خوابش برده است اما توی خواب لبخند می زند.
عمو نوروز دلش نیامد که پیرزن قصه ما را از خواب بیدار کند. بنابراین گل همیشه بهار را از باغچه پیرزن چید و به موهای پیرزن وصل کرد. نارنجی که بر روی سفره هفت سین قرار داشت را برداشت و با چاقو نصف کرد. نصفش را با آب و قند خورد و نصف دیگرش را برای پیرزن کنار کنار گذاشت سپس از درون کیسه مخمل یک مشت اسفند برداشت و آن را بر روی آتش ریخت.
اسپندها پریدند و طرق طرق صدا دادند. بوی اسپند در همه جا پیچید. عمو نوروز چند گله آتش را هم روی قلیان گذاشت. قلیان را چاق کرد و شروع به کشیدن آن کرد. سپس بلند شد و رفت تا عیدی ها را به شهر ببرد. آفتاب کم کم از درخت ها پایین می آمد و در حیاط پنهان می شد و به ایوان می رسید و بر روی صورت پیرزن می افتاد.
پیرزن ناگهان از خواب پرید. چشم های خود را مالید نگاهی به اطراف خود کرد. نارنج نصف شده را دید سپس بوی اسفند به دماغش رسید. خبردار شد که ای دل غافل عمو نوروز آمد عید را آورد سال تحویل شد و من خواب ماندم و عمو نوروز را ندیدم. ناراحت و غمگین دستی به موهایش کشید گل همیشه بهار را در این لحظه لمس کرد و آن را از گوشه چهارقدش درآورد با خود گفت ای داد بیداد باز هم یک سال باید صبر کنم تا عمو نوروز را ببینم.
پیرزن یک سال صبر کرد تا زمستان بیاید برود و نوروز شود و بار دیگر عمو نوروز بیاید و بهار را با خود بیاورد و چشم های پیرزن از دیدن عمو نوروز روشن شود. پیرزن بسیار دوست داشت که عمو نوروز را ببیند زیرا می گویند هر کسی که عمو نوروز را ببیند تا دنیا دنیاست مانند بهار تر و تازه و خوشحال می تواند زندگی کند.
هیچکس نمی داند آیا سال بعد پیرزن توانست عمو نوروز را ببیند یا نه. شاید یک سال موقع سال تحویل بیدار بماند و بتواند عمو نوروز را ببیند و جوان و تر و تازه شود. شاید هم بتواند همراه عمو نوروز راهی شهر شود و عیدی را به شهر ببرد.
داستان آمدن بهار و سفره هفت سین برای پیرزن
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی روزگاری در یکی از شهرستان هایی که در استان اصفهان قرار داشت یک پیرزن شیرین و دوست داشتنی زندگی می کرد. پیرزن قصه ما بسیار مهربان بود به گونه ای که تمام اهالی روستا عاشق و شیفته او بودند.
زمانی که کسی بیمار می شد پیرزن بلافاصله به خانه او می رفت و با توجه به چیزهایی که طبق تجربه یاد گرفته بود فرد بیمار کمک می کرد. البته به غیر از گیاهان دارویی پیرزن برای بیمارهای روستا غذا درست می کرد و در مشکلات هزینه نیز به آن ها کمک می کرد.
اهالی روستا همیشه دوست داشتند برای تشکر از زحمات پیرزن برای او کار بزرگی انجام دهند. اما هیچکس نمی دانست چه کاری مناسب است که آن را برای پیرزن انجام دهند. بالاخره یک روز اهالی روستا تصمیمی جدی در این باره گرفتند.
همه می دانستند که پیرزن حواسش از خود پرت شده است. آن ها همگی با هم توافق کردند در شهر حرفی از نوروز و هفت سین نزنند. پیرزن به حدی درگیر مشکلات زندگی و مردم روستا شده بود که متوجه نشد که بهار در راه است و به زودی عید نوروز فرا می رسد. در آن سال قرار بود زمستان در ساعت ۲ نصف شب پایان یابد و مردم و طبیعت ساعت ۲ وارد بهار و نوروز سال بعد شوند.
یکی از پسرهای پیرزن در شهر زندگی می کرد شب عید زنگ زد تا عید را پیشاپیش به مادرش تیریک بگوید. پیرزن تا تبریک را شنید ماتش برد و گوشی از دستش افتاد. سپس به داخل کوچه به راه افتاد. او فکر می کرد که هیچکس از مردم خبر ندارد امشب عید نوروز است. بنابراین باید به تمام مردم خبر دهد تا بتوانند سال خود را تحویل دهند.
زمانی که به خیابان رسید دید که هیچکس در دهکده نیست و در هیچ جایی پرنده پر نمی زند. پیرزن ناراحت و درمانده به خانه اش برگشت. زمانی که در خانه را باز کرد با جشن و سرور و شور و شوق بسیاری روبرو شد.تمامی اهالی روستا آمده بودند و برای پیرزن سفره هفت سین چیده بودند و برای او عیدی های زیبایی آورده بودند. خلاصه آن شب تمام مردم در کنار پیرزن جمع شدند و سال نو را به او تبریک گفتند و او را خوشحال کردند.
داستان در مورد بهار با مضمون احساسی
هر سال زمانی که عید نوروز نزدیک می شد حال و هوای مردم شهر و اقوام آشناها تغییر می کرد. تمام مردم برای خانه تکانی آماده می شدند. آن ها آمدن بهار و نوروز جدید را جشن می گرفتند و برای رسیدن به سال جدید بسیار فعال می شدند. در این زمان افراد در خیابان ها با کیف های خرید دیده می شوند ویترین مغازه ها بسیار شلوغ تر از هر زمان دیگری می باشد.
مردم شهر همگی مشغول دیدن تدارک برای آمدن نوروز می باشند. طبق معمول خانواده های کوچک به صورت دسته جمعی برای خرید به بازار می روند. پدر در این زمان دست بچه ها را می گیرد و همگی با هم حرکت می کنند. این موارد زیباترین صحنه هایی است که در نزدیکی بهار دیده می شوند.
زمانی که سال تحویل نزدیک می شود همه مردم لباس های جدید خود را می پوشند و تا آمدن لحظه سال نو و شروع بهار لحظه شماری می کنند و در حال خواندن دعا و ذکر می باشند. زمانی که سال تحویل می شود و افراد وارد بهار و سال بعد می شوند یکدیگر را می بوسند و به همدیگر تبریک می گویند و لحظات خوشی را کنار هم می گذرانند.
دید و بازدید و رسم و رسوماتی که در سال جدید و آمدن بهار ایجاد می شود بسیار رسم های خوبی هستند. زیرا این رسم ها باعث زنده نگه داشتن احترام به بزرگترها می شوند. در نوروز همه چیز بوی تازگی می دهد. به خصوص لباس ها، خانه ها، طبیعت درختان و سایر موارد.
تعطیلات نوروز و آغاز بهار و سال جدید دوست داشتنی ترین زمان در طول سال می باشد. بزرگترها این زمان را جشن می گیرند و بیشتر افرادی که با همدیگر قهر هستند در این زمان با یکدیگر آشتی می کنند. در این مواقع تمام مردم بسیار خوشحال هستند و غم از دل آن ها همراه با خانه تکانی پاک می شود.
داستان شیرین کودکانه برای بهار
یک روز بهاری بسیار زیبا بود. هوا خیلی خوب بود. روز قبل باران باریده بود و اکنون آسمان مانند یک پرتو شاداب تمام حیات خانه را روشن کرده بود. من به همراه دوستانم به باغچه پررنگ و زیبایی که در نزدیکی خانه مان قرار داشت رفتیم. درختانی که در این باغچه وجود داشت پر از شکوفه و زیبایی بودند و از همه جا بوهای بسیار خوشی به مشام می رسید.
درختان همگی شکوفه داده بودند و گل ها تازه باز شده بودند. در این روز بهاری باغچه نزدیک خانه مان از هر زمان دیگری زیباتر به نظر می رسید. من و دوستانم شروع به بازی کردن کردیم. ما چمن ها را لمس می کردیم و حس بسیار خوبی داشتیم. بعد از آن روز هر روز با هم برای بازی کردن به این باغچه می آمدیم.
پرندگان در این ایام بهاری در آسمان و اوج پرواز می کردند و آواز شادی می خواندند. این فصل برای من مانند شروع داستان یک زندگی بود. یک بهار شاد پر از رنگ های زیبا و پر از زندگی. در این فصل درختان میوه، خوشمزه ترین میوه های خود را به مردم می دادند.
گل های باغچه می خندیدند و خورشید با تمام قدرت صبح ها را آغاز می کرد. من میوه های بهاری را بسیار دوست دارم. زیرا این میوه ها بسیار خوشمزه هستند. علاوه بر این از زیبایی طبیعت نیز بسیار لذت می برم. بهار زمانی از سال است که هر چیزی سرشار از زندگی و امید می باشد.
در یک روز بهاری من همراه برادرم به پارک می روم و با دوچرخه های کوچک در میان گل ها و چمن ها و سبزه ها می چرخیم. اگرچه تمام فصل ها زیبایی خاص خود را دارند اما برای من بهار زیباترین و بهترین فصل سال می باشد. زیرا پر از امید و شادی است.
بهار زمانی است که طبیعت زنده می شود و ما خودمان را مانند یک پرنده شاد و آزاد در آغوش آن رها می کنیم. بهار که آغاز می شود. زندگی دوباره آغاز می شود و همه چیز به زندگی خود برمی گردد.