
خیز تا فتنهای برانگیزیم
یک زمان از زمانه بگریزیم
خیز تا فتنهای برانگیزیم
یک زمان از زمانه بگریزیم
بر بساط نشاط بنشینیم
همه از پیش خویش برخیزیم
جز حریف ظریف نگزینیم
با کسان خسان نیامیزیم
غم بیهوده در جهان نخوریم
می آسوده در قدح ریزیم
ما گرفتار شادی و طربیم
نه گرفتار زهد و پرهیزیم
گر ستیزه کند فلک با ما
بر مرادش رویم و نستیزیم
چون نداریم هیچ دست آویز
چند با هر کسی درآویزیم
عیش باقی است شمس تبریزی
مست جاوید شاه تبریزیم
یکی ماهی همیبینم برون از دیده در دیده نه او را دیدهای دیده نه او را گوش بشنیده زبان و جان و…
عاشق شو و عاشق شو بگذار زحیری سلطان بچهای آخر تا چند اسیری سلطان بچه را میر و وزیری همه عار است…
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن گفتی خوشی تو بیما زین طعنهها گذر کن گفتی مرا به خنده خوش…
ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد مرغت شکار گردد صید حلال گیرد مه میدود چو آیی در ظل آفتابی بدری…
گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند وین عالم بیاصل را چون ذرهها برهم زند عالم همه دریا شود…
هر روز بامداد درآید یکی پری بیرون کشد مرا که ز من جان کجا بری گر عاشقی نیابی مانند من بتی ور…
میرسد یوسف مصری همه اقرار دهید میخرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید…
ای خواجه تو عاقلانه میباش چون بیخبری ز شور اوباش آن چهره که رشک فخر فقرست با ناخن زشت خویش مخراش آن…