
خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم
آب حیات توایم گرچه به شکل آتشیم
خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم
آب حیات توایم گرچه به شکل آتشیم
تو جو کبوتربچه زاده این لانهای
گر تو نیایی به خود مات از این سو کشیم
حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم
مست می اش می شویم باده از او می چشیم
تیزروان همچو سیل گرچه چو که ساکنیم
نعره زنان همچو رعد گرچه چنین خامشیم
جان چو دریا تو راست بر کف خود نه بیا
گرچه که ما همچو چرخ بیگنهی می کشیم
زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن
کان سوی این شش جهت خسرو این هر ششیم
در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز
کز رگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم
صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو
ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم
نور فلک شمس دین مفخر تبریز ما
از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانیی وز روی خوب خویشت بودی نشانیی در آب و گل تو همچو ستوران نخفتیی خود را…
بلندتر شدهست آفتاب انسانی زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی جهان ز نور تو ناچیز شد، چه چیزی تو؟ طلسم…
ساقی بیار باده که ایام بس خوشست امروز روز باده و خرگاه و آتش است ساقی ظریف و باده لطیف و زمان…
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما از حملههای جند او وز…
از جهت ره زدن راه درآرد مرا تا به کف رهزنان بازسپارد مرا آنک زند هر دمی راه دو صد قافله من…
ما سر و پنجه و قوت نه از این جان داریم ما کر و فر سعادت نه ز کیوان داریم آتش دولت…
ای دل چون آهنت بوده چو آیینهای آینه با جان من مونس دیرینهای در دل آیینه من در دل من آینه تن…
کسی بگفت ز ما یا از اوست نیکی و شر هنوز خواجه در اینست ریش خواجه نگر عجب که خواجه به رنگی…