
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنانک بشنیده
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه از سر تو برون کن هی سودای گدایانه در بزم چنان شاهی در…
این طریق دارهم یا سندی و سیدی اهد الی وصالهم، ذبت منالتباعد ای که به قصد نیمشب بسته نقاب آمدی آن همه…
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد مستی سرم آمد نور نظرم آمد چیز…
یا شبه الطیف لی انت قریب بعید جمله ارواحنا تغمس فیما ترید نوبت آدم گذشت نوبت مرغان رسید طبل قیامت زدند خیز…
ای ماه اگر باز بر این شکل بتابی ما را و جهان را تو در این خانه نیابی چون کوه احد آب…
رسید ترکم با چهرههای گل وردی بگفتمش چه شد آن عهد گفت اول وردی بگفتمش که یکی نامهای به دست صبا بدادمی…
آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی تن را بدهد هستی جان را…
گهی در گیرم و گه بام گیرم چو بینم روی تو آرام گیرم زبون خاص و عامم در فراقت بیا تا ترک…