
خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم
خواهم که کفک خونین از دیگ جان برآرم
گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم
از خود برآمدم من در عشق عزم کردم
تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم
زنار نفس بد را من چون گلوش بستم
از گفت وارهم من چون یک فغان برآرم
والله کشانم او را چندان به گرد گردون
کز جان دودرنگش آتش عیان برآرم
ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم
این جمله جانها را در عشق چنگ سازم
وز چنگ بیزبان من سیصد زبان برآرم
پر کرد شمس تبریز در عشق یک کمانی
کز عشق زه برآید چون آن کمان برآرم
سپاس و شکر خدا را که بندها بگشاد میان به شکر چو بستیم بند ما بگشاد به جان رسید فلک از دعا…
دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و رفتن تو بدیدم بیتو…
حرام گشت از این پس فغان و غمخواری بهشت گشت جهان زانک تو جهان داری مثال ده که نروید ز سینه خار…
ای یار قمرسیما ای مطرب شکرخا آواز تو جان افزا تا روز مشین از پا سودی همگی سودی، بر جمله برافزودی تا…
یک روز مرا بر لب خود میر نکردی وز لعل لبت جامگی تقریر نکردی زان شب که سر زلف تو در خواب…
ز من و تو شرری زاد در این دل ز چنان رو که خطا بود از این رو و صواب است از…
هر آن کو صبر کرد ای دل ز شهوتها در این منزل عوض دیدست او حاصل به جان زان سوی آب و…
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی زیرک نبودمی و خردمند گولمی گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل گه در صعود…