
خواهم که روم زین جا پایم بگرفتهستی
دل را بربودهستی در دل بنشستهستی
خواهم که روم زین جا پایم بگرفتهستی
دل را بربودهستی در دل بنشستهستی
سر سخرهٔ سودا شد دل بیسر و بیپا شد
زان مه که نمودهستی زان راز که گفتهستی
برپر به پر ِ روزه زین گنبد پیروزه
ای آنک در این سودا بس شب که نخفتهستی
چون دید که میسوزم گفتا که قلاوزم
راهیت بیاموزم کان راه نرفتهستی
من پیش توام حاضر گرچه پس دیواری
من خویش توام گرچه با جور تو جُفت استی
ای طالبِ خوشجمله من راست کنم جمله
هر خواب که دیدهستی هر دیگ که پختهستی
آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی
بیرونْش بجُستهستی در خانه نجُستهستی
این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن
دست تو گرفتهست او هرجاکه بگشتهستی
در جستن او با او همره شده و میجو
ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتهستی
روزی خوشست رویت از نور روز خوشتر باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر هر بستهای که باشد امروز برگشاید دل در…
پیمانه ایست این جان پیمانه این چه داند از پاک میپذیرد در خاک میرساند در عشق بیقرارش بنمودنست کارش از عرش میستاند…
باز گردد عاقبت این در بلی رو نماید یار سیمین بر بلی ساقی ما یاد این مستان کند بار دیگر با می…
بت من ز در درآمد به مبارکی و شادی به مراد دل رسیدم به جهان بیمرادی تو بپرس چون درآمد که برون…
چه باشد گر نگارینم بگیرد دست من فردا ز روزن سر درآویزد چو قرص ماه خوش سیما درآید جان فزای من گشاید…
چشم بگشا جانها بین از بدن بگریخته جان قفس را درشکسته دل ز تن بگریخته صد هزاران عقلها بین جانها پرداخته صد…
مر عاشق را ز ره چه بیمست چون همره عاشق آن قدیمست از رفتن جان چه خوف باشد او را که خدای…
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست نیست ور تو پنداری مرا بیتو قراری هست نیست ور تو گویی چرخ میگردد…