
حکایت هایی زیبا از ملانصرالدین
در این مجموعه از سایت نتیش، ما سعی کرده ایم که حکایت هایی بسیار زیبا از ملا نصرالدین را گردآوری کنیم. حکایت های ملانصرالدین داستان هایی بسیار آموزنده و قدیمی ایرانی هستند. این داستان ها برای کودکان و بزرگسالان بسیار جذاب و پند آموز می باشند. امیدواریم که در مورد توجه شما عزیزان قرار بگیرند.
داستان نردبان فروشی
ملا نصرالدین روزی ملا نصرالدین در یک باغ بر روی یک نردبان بود و داشت از درختی میوه می خورد. صاحب باغ او را دید و با عصبانیت از او پرسید ای مردک تو بالای آن نردبان چه کار می کنی؟ ملا گفت من نردبان فروشم و دارم نردبانم را می فروشم. باغبان گفت لازم است که بیایی و در باغ من نردبانت را بفروشی؟ ملا گفت نردبان مال خودم است هر جایی که دلم بخواهد بساط می کنم و آن را می فروشم.
داستان قیمت حاکم
یک روز ملانصرالدین به حمام رفته بود و می خواست خودش را بشوید. در آن روز هم حاکم شهر به همان حمام برای استحمام آمده بود. حاکم برای اینکه با ملا حرف بزند و سر شوخی را باز کند از او پرسید که ملا نصرالدین قیمت من از نظر تو چقدر است. ملا نگاهی به او کرد و گفت نهایتاً ۲۰ تومان. حاکم ناراحت و عصبانی شد و گفت ای مردک نادان این قیمتی که تو گفتی تنها می تواند قیمت لنگ حمام من باشد. ملا نگاه دیگری به او انداخت و گفت منظور من هم همین بود وگرنه خودت ارزشی نداری.
داستان پرواز در آسمان
یک روز مردی خیال می کرد که بسیار آگاه و دانشمند است و در نجوم بسیار تبحر دارد با ملا نصرالدین ملاقات کرد. به او گفت که خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم قرار داده ای و همه مردم تو را دست می اندازند و به تو می خندند. من یک دانشمند هستم و شب و روز در آفاق سیر می کنم. ملا بدون اینکه عصبانی شود به او نگاهی انداخت و گفت آیا در این سفرها چیز نرمی به صورت تو نخورده است. دانشمند گفت اتفاقاً چرا خورده است. ملا مقداری خندید و گفت درست است همان چیزی نرمی که به صورت تو خورد دم الاغ من است.
داستان الاغ دم بریده
یک روز ملانصرالدین الاغش را برداشت و به بازار برد و او خواست که او را بفروشد. اما سر راه الاغ درون لجن گیر کرد و دمش بسیار کثیف شد. ملا با خودش گفت اگر این الاغ را با دم کثیف به بازار ببرم هیچکس آن را نمی خرد. به همین دلیل دم الاغ را برید. در بازار یک مرد خواست که الاغ را از او بخرد اما دید که دم ندارد. پشیمان شد و گفت که من این الاغ را نمی خرم. ملا بلافاصله گفت که ناراحت نشو الاغ من دم دارد و دمش در خورجین است.
داستان ملانصرالدین و دخترش
ملا یک کوزه برداشت و آن را به دخترش داد سپس یک سیلی بسیار محکم هم بر گونه اش زد. سپس گفت اکنون به سر چشمه می روی و کوزه را پر از آب کرده و آن را برمی گردانی. مبادا ببینم که کوزه را شکسته ای. زنش وقتی آن صحنه را دید بسیار ناراحت شد و به تندی از ملا پرسید چرا دخترم را زدی.
ملا گفت که زن تو عقل نداری و چیزی را نمی دانی. من این سیلی را به او زدم تا یادش باشد که کوزه آب را نشکند. زن گفت اکنون که نشکسته است چرا زدی. ملا گفت اگر کوزه به زمین می افتاد و می شکست آن وقت زدن دختر چه فایده ای داشت. اکنون زدم که حواسش را جمع کند و کوزه را نشکند.
داستان خانه عزاداران
روزی مالا به یک خانه رفت و از صاحبخانه خواست که مقداری نان به او بدهد. دخترکی در خانه بود به ملا نگاه کرد و گفت ما نان نداریم. ملا گفت حداقل به من لیوانی آب بده. دختر باز هم پاسخ داد که آب نداریم. ملا پرسید که مادرت در خانه است. دخترک پاسخ داد خیر مادرم به سوگواری رفته است. ملا نگاهی به دخترک انداخت و گفت شما با این حال و روزی که دارید باید اقوام خود را جمع کنید که در اینجا به تعزیت بیایند. نه اینکه شما برای سوگواری به جای دیگری بروید.
داستان دم خروس
یک روز فردی خروس ملا را دزدید خروس را در کیسه اش قرار داد. ملا دزد را دید و او را تعقیب کرد سپس به او گفت خروسم را پس بده. دزد گفت که من خروسی ندزدیدم که اکنون آن را پس بدم. ملا گفت دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده است. رو به دزد کرد و گفت تو راست می گویی اما خروسی که از کیسه تو بیرون آمده است چیز دیگری به من می گوید.
داستان سبب گریه
یک روز ملانصرالدین همراه زنش بر سر سفره نشسته بودند. زن ملا قاشقی از آش که بسیار داغ بود و جلویش قرار داد به دهان برد. از بس آش داغ بود چشمانش پر شد و بسیار برآشفت. ملا از او پرسید که برای چه گریه می کند. زن گفت که من اکنون یادم آمد مادرم این آش را بسیار دوست داشت و برای او گریه می کنم.
ملا شروع به خوردن کرد دید که آش بسیار داغ است و از داغی آن چشمه اشک ملا نیز جوشید. این بار زن از او پرسید که ملا چرا گریه می کنی. ملا گفت من هم به یاد مرحومه مادرت گریه می کنم که دختر بدجنسی مثل تو را بلای جان من کرد.
داستان مرکز زمین
یک روز یک نفر که می خواست سر به سر ملا نصرالدین بگذارد و به او بخندد او را مخاطب قرار داد. از او پرسید جناب ملا تو می دانی که مرکز زمین در چه جایی قرار دارد. مولا گفت دقیقاً همان جایی که ایستاده ای مرکز زمین است. اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه کره زمین گردی شکل است پاسخ او درست بود.
داستان خویشاوند الاغ
یک روز ملانصرالدین الاغش را که خطا کرده بود گرفته بود و به سختی می زد یک نفر از آنجا عبور کرد و ناراحت شد. از او پرسید ای مرد حسابی چرا حیوان زبان بسته را گرفته ای و این چنین می زنی. ملا گفت ببخشید من نمی دانستم که این الاغ از خویشاوندان شما است وگرنه به او اساعه ادب نمی کردم.
داستان هلال ماه ملانصرالدین
در روز اول ماه و در هنگام غروب به یک شهر رسید و دید که مردم شهر بر روی پشت بام ها ایستاده اند و با انگشت به آسمان اشاره می کنند. آن ها ماه را به یکدیگر نشان می دادند. مولا زیر لب به خود گفت عجب مردم این شهر دیوانه هستند. برای دیدن ماه به این کم نوری چقدر به خودشان زحمت دادند و نمی دانند که در شهر ما حتی زمانی که ماه به اندازه یک سینی بزرگ است نیز کسی به آن نگاه نمی کند.
داستان لباس های نو
یک روز ملانصرالدین به مجلسی به عنوان مهمان رفته بود. اما لباس هایش برای شرکت در این مهمانی مناسب نبودند. به همین دلیل هیچکس به او احترام نگذاشت و او را در پایین مجلس نشاندند. ملا به خانه رفت و لباس های نو زیباییش را پوشید و به مهمانی برگشت.
این بار همه افراد حاضر در مهمانی به او احترام گذاشتند و او را با عزت به بالای مجلس برده و در آن جا نشاندند. در وقت صرف غذا ملا به لباس های نو اش تعارف می کرد که بفرمایید این غذاها مال شما است. بخورید اگر شما نبودید این ها مرا آدم به شمار نمی آوردند.
داستان درخت گردو
یک روز ملا زیر درخت گردو خوابیده بود ناگهان گردویی از درخت جدا شد و به محکم به سرش اصابت کرد. در جایی که گردو به سرش خورده بود سرش متورم شد. بعد از آن شروع به تشکر کردن کرد. از آن مردی که از آنجا می گذشت وقتی این ماجرا را شنید گفت این دیگر شکر کردن ندارد. گردو به سرت خورده سر تو بعد از اصابت گردو باد کرده است. ملا گفت احمق تو نمی دانی اگر من به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم الان خربزه در سرم کوبیده می شد نمی دانم عاقبتم چه بود.
داستان قبر دراز
یک روز ملانصرالدین از درون یک قبرستان عبور می کرد در آن نزدیکی ها یک قبر را دید که بسیار درازتر از قبرهای دیگر بود. از شخصی که از آنجا می گذشت پرسید چه کسی درون این قبر دفن است. شخص پاسخ داد این قبر علمدار امیر لشکر است ملا کمی تعجب کرد. سپس گفت مگر علمش را همراه او دفن کردند که قبلش انقدر دراز است.
حکایت کدخدا
یک روز ملانصرالدین به اتفاق کدخدا داشت بدنش را می شست. از او پرسید اگر من کدخدا نبودم و تنها یک غلام ساده بودم از نظر تو چه قیمتی داشتم. ملا به او نگاهی کرد و گفت ده دینار. کدخدا ناراحت شد و گفت احمق جان فقط لنگی که به بدنم بسته شده است ۱۰ دینار ارزش دارد. ملا گفت من هم همین را گفتم.
داستان خانه ملا نصرالدین
یک روز جنازه ای را از کوچه ای می بردند پسر ملانصرالدین آن را دید و گفت پدر جان این جنازه را کجا می برند. ملا به او نگاهی انداخت و گفت او را به جایی می برند که ننه آبی باشد و نه نانی و نه پوشیدنی هست و نه هیچ چیز دیگری. پسر ملا کمی به فکر فرو رفت و گفت فهمیدم آیا جنازه را به خانه ما می برند.
داستان بچه ملانصرالدین
یک روز ملانصرالدین خواست بچه اش را ساکت کند. او را بغل کرد و برایش لالایی خواند و ادا درآورد. ناگهان بچه بر روی او ادرار کرد و لباس او را نجس نمود. ملا ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت این چه کاری است ملا گفت باید برود خدا را شکر کند اگر بچه خودم نبود و غریبه بود او را درون حوض حیاط می انداختم.
حکایت آب رفتن روزها
چند نفر بر سر اینکه چرا روزهای زمستان کوتاه تر از روزهای تابستان است با هم بحث می کردند و به هیچ نتیجه ای نرسیدند. در این زمان ملا از آن کوچه می گذشت. آن ها پیش ملا رفتند و گفتند ملا قضیه از این قرار است حالا بیا و تو بین ما داوری کن و بگو که کدام یک از ما حرف درست را می زند.
ملانصرالدین گفت جواب این سوال که بسیار ساده است. شما زمانی که پارچه را آب می کشید پارچه کوتاه تر می شود. همه گفتند بله همینطور است. ملا گفت خب روزهای زمستان با این همه برف و آب و بارانی که بر رویشان کشیده می شود طبیعی است که کوتاه شوند.
داستان خروس شدن ملانصرالدین
یک روز ملانصرالدین به گرمابه رفته بود تعدادی جوان در گرمابه بودند و تصمیم گرفتند سر به سر او بگذارند و مقداری به او بخندند. به همین دلیل هر کدام یک تخم مرغ را برداشته و با خود آوردند. سپس رو به ملا کردند گفتند هر کدام از ما قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم.
هر کدام از ما که نتواند تخم بگذارد باید مخارج حمام سایرین را بپردازد. ملا در این زمان شروع کرد به خواندن قوقولی قوقولی. جوانان بسیار متعجب شدند و گفتن این چه صدایی است که از خودت در می آوری اینکه صدای خروس است. ملا گفت این همه مرغ یک خروس لازم دارند تا تخم بگذارند.
داستان ملا و گوسفند
یک روز ملانصرالدین از بازار یک گوسفند خرید. در راه برگشت به خانه یک دزد طناب گردن گوسفند را باز کرد و گوسفند را به دوستش داد. طناب را به گردن خود بست و به صورت چهار دست و پا به دنبال ملا به راه افتاد. ملا به خانه رسید ناگهان در آن جا دید که گوسفندش به یک مرد جوان تبدیل شده است.
دزد گفت من مادرم را اذیت کردم و او از من عصبانی شد و من را لعنت کرد و من تبدیل به گوسفند شدم. اما زمانی که صاحبم مرد دوباره به حالت اول خود برگشتم. ملا دلش برای او سوخت و گفت اشکالی ندارد. اکنون برو ولی یادت باشد که دیگر مادر خود را آزار ندهی. روز بعد ملا باز هم برای خرید گوسفند به بازار رفت در آنجا گوسفند خود را دید. گوش او را گرفت و کشید و گفت ای پسر احمق تو باز هم مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و به گوسفند تبدیل شوی.
کلام پایانی
داستان های ملا نصردین بسیار جالب و آموزنده هستند. معمولا همه افراد در هر سنی به این حکایت ها علاقه دارند. زیرا دارای محتوایی است که برای همه ی سنین مناسب می باشد. امیدواریم از داستان های این مجموعه لذت برده باشید.