
چو سگ صداع دهد تن مزن برآور سنگ
به خویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن
که اینت گوید گولست و آنت گوید دنگ
چه دست باشد کز رو مگس نداند راند
ز سست طبعی کرمی نمایدش چو پلنگ
صد گوش نوم باز شد از راز شنودن بی بوددهنده نتوان زادن و بودن استودن تو باد بهار آمد و من باغ…
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش باز سعادت رسید دامن ما را کشید بر…
خدمت بیدوستی را قدر و قیمت هست نیست خدمت اندر دست هست و دوستی در دست نیست دوستی در اندرون خود خدمتی…
این عشق جمله عاقل و بیدار میکشد بی تیغ میبرد سر و بیدار میکشد مهمان او شدیم که مهمان همیخورد یار کسی…
لی حبیب حبه یشوی الحشا لو یشا یمشی علی عینی مشا روز آن باشد که روزیم او بود ای خوشا آن روز…
آن کیست آن آن کیست آن کاو سینه را غمگین کند چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند اول…
کسی خراب خرابات و مست میباشد از او عمارت ایمان و خیر کی باشد یکی وجود چو آتش بود نباشد آب محال…
اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندی وگر ما را همیخواهی چرا تندی نمیخندی کسی کو در شکرخانه شکر نوشد…