
دهش الفؤاد بما حداه و حاروا
سمعوا نداء الحق من فم طارق
قرب الخیام الیکم و الدار
و دنا کریم وجهه قمر الدجی
و خیاله لعاشقین مدار
فتحلقوا حول البشیر و اقبلوا
سجدوا جمیعا للبشیر و زاروا
سکنت قلوب بعد ما سکن البلا
لبسوا لباس الجد منه و ساروا
شادیی کان از جهان اندر دلت آید مخر شادیی کان از دلت آید زهی کان شکر بازخر جان مرا زین هر دو…
مررت بدر فی هواه بحار راوه بدر و فی الدلال و حاروا و شاهدت ماء شابه الروح فی الصفا و یعشق ذاک…
چیزی مگو که گنج نهانی خریدهام جان دادهام ولیک جهانی خریدهام رویم چو زرگر است از او این سخن شنو دادم قراضه…
گر یار لطیف و باوفایی ور از دل و جان از آن مایی خواهم که در این میان درآیی ای ماه بگو…
دل با دل دوست در حنین باشد گویای خموش همچنین باشد گویم سخن و زبان نجنبانم چون گوش حسود در کمین باشد…
از زنگ لشکر آمد بر قلب لشکرش زن ای سرفراز مردی مردانه بر سرش زن چون آتش آر حمله کو هیزم است…
ای صوفیان عشق بدرید خرقهها صد جامه ضرب کرد گل از لذت صبا کز یار دور ماند و گرفتار خار شد زین…
صوفیان آمدند از چپ و راست در به در کو به کو که باده کجاست در صوفی دلست و کویش جان باده…