
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آنک آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بیز جگر خندیدن
به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید تو را می گوید
گر نه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز از او
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسه احمد امی دیدی
رو حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
میرسد ای جان باد بهاری تا سوی گلشن دست برآری سبزه و سوسن لاله و سنبل گفت بروید هر چه بکاری غنچه…
روحیست بینشان و ما غرقه در نشانش روحیست بیمکان و سر تا قدم مکانش خواهی که تا بیابی یک لحظهای مجویش خواهی…
هله رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم جهت توشه ره ذکر وصالت بردیم تا که ما را و تو را تذکرهای باشد…
روی تو چون روی مار خوی تو زهر قدید ای خنک آن را که او روی شما را ندید من شده مهمان…
ساقی زان می که میچریدند بفزای که یارکان رسیدند مهمان بفزود می بیفزا زان خنب که اولیا چشیدند زان می که ز…
هل طربا لعاشق وافقه زمانه افلح فی هوائه اصلح فیه شأنه هدده فراقه من غمرات یومه ثم اتاه لیله من قمر امانه…
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی ایا خورشید رخشنده متاب از امر او سر…
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی عجب عجب به کدامین ره از جهان رفتی بسی زدی پر و بال و قفس…