
جان حیوان که ندیده است به جز کاه و عطن
شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن
جان حیوان که ندیده است به جز کاه و عطن
شد ز تبدیل خدا لایق گلزار فطن
نوبهاری است خدا را جز از این فصل بهار
که در او مرده نماند وثنی و نه وثن
ز نسیمش شود آن جغد به از باز سپید
بهتر از شیر شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پی شکر دهان بگشادند
بوسهها مست شدند از طرب بوی دهن
دست دستان صبا لخلخه را شورانید
تا بیاموخت به طفلان چمن خلق حسن
جبرئیل است مگر باد و درختان مریم
دست بازی نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون دید که در زیر تتق خوبانند
برفشانید نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گریبان ز طرب بدرانید
وقت آن شد که به یعقوب رسد پیراهن
چون عقیق یمنی لب دلبر خندید
بوی رحمان به محمد رسد از سوی یمن
چند گفتیم پراکنده دل آرام نیافت
جز بدان جعد پراکنده آن خوب زمن
شمس تبریز برآ تیغ بزن چون خورشید
تیغ خورشید دهد نور به جان چو مجن
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من تا نه ردی کردمی و…
گر شراب عشق کار جان حیوانیستی عشق شمس الدین به عالم فاش و یک سانیستی گر نه در انوار غیرت غرق بودی…
عید نمیدهد فرح بینظر هلال تو کوس و دهل نمیچخد بیشرف دوال تو من به تو مایل و توی هر نفسی ملولتر…
آمد مه و لشکر ستاره خورشید گریخت یک سواره آن مه که ز روز و شب برون است کو چشم که تا…
اگر خورشید جاویدان نگشتی درخت و رخت بازرگان نگشتی دو دست کفشگر گر ساکنستی همیشه گربه در انبان نگشتی اگر نه عشوههای…
سوی خانه خویش آمد عشق آن عاشق نواز عشق دارد در تصور صورتی صورت گداز خانه خویش آمدی خوش اندرآ شاد آمدی…
آن کون خر کز حاسدی عیسی بود تشویش او صد کیر خر در کون او صد تیز سگ در ریش او خر…
بدار دست ز ریشم که بادهای خوردم ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم ز پیشگاه و ز درگاه نیستم…