
تو هر چند صدری شه مجلسی
ز هستی نرستی در این محبسی
تو هر چند صدری شه مجلسی
ز هستی نرستی در این محبسی
بده وام جان گر وجوهیت هست
درآ مفلسانه اگر مفلسی
غریبان برستند و تو حبس غم
گه از بیکسی و گه از ناکسی
در این راه بیراه اگر سابقی
چو واگردد این کاروان واپسی
لطیفانِ خوشچشم هستند لیک
به چشمت نیایند زیرا خسی
نه بازی که صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار چون کرکسی
نهای شاخ تر و پذیرای آب
نه درخورد باغ و زر و مغرسی
برو سوی جمعی چو در وحشتی
بیفروز شمعی، چرا مفلسی؟
چو استارگان اندر این برج خاک
گهی کُنّسی و گهی خُنّسی
خمش کن مباف این دم از بهر برد
چو در برد ماندی تو خود اطلسی
باز از آن کوه قاف آمد عنقای عشق باز برآمد ز جان نعره و هیهای عشق باز برآورد عشق سر به مثال…
اگر سزای لب تو نبود گفته من برآر سنگ گران و دهان من بشکن چو طفل بیهده گوید نه مادر مشفق پی…
هم به بر این بت زیبا خوشکست من نشستم که همین جا خوشکست مطرب و یار من و شمع و شراب این…
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما بادِ باده برگمار از…
دل بیلطف تو جان ندارد جان بیتو سر جهان ندارد عقل ار چه شگرف کدخداییست بی خوان تو آب و نان ندارد…
دیدی که چه کرد یار ما؟ دیدی؟ منصوبهٔ یار باوفا دیدی! زین نوع که مات کرد دلها را آن چشمه زندگی، کجا دیدی؟…
من دی نگفتم مر تو را کای بینظیر خوش لقا ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا امروز صد…
آن سرخ قبایی که چو مه پار برآمد امسال در این خرقه زنگار برآمد آن ترک که آن سال به یغماش بدیدی…