
تا به جان مست عشق آن یارم
سردهٔ بادههای انوارم
تا به جان مست عشق آن یارم
سردهٔ بادههای انوارم
هر دمی گر نه جان نو دهدم
ای دل از جان خویش بیزارم
گرد آن مه چو چرخ میگردم
پس دگر چیست در زمین کارم
بر سر کارگاه خوبی بود
سوزنش کردهست چون تارم
سوزنم چنگ شد از او در تار
تا به آواز زیر میزارم
تا من این کارگاه عالم را
کو حجاب حقست بردارم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
تا بیابم ز شمس تبریزی
صحّت این ضمیر بیمارم
هم لبان میفروشت باده را ارزان کند هم دو چشم شوخ مستت رطل را گردان کند هم جهان را نور بخشد آفتاب…
مرا وصال تو باید صبا چه سود کند چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند ایا بتان شکرلب چو روی…
گر من ز دست بازی هر غم پژولمی زیرک نبودمی و خردمند گولمی گر آفتاب عشق نبودیم چون زحل گه در صعود…
ای بگفته در دلم اسرارها وی برای بنده پخته کارها ای خیالت غمگسار سینهها ای جمالت رونق گلزارها ای عطای دست شادی…
تو جان و جهانی کریما مرا چه جان و جهان از کجا تا کجا که جان خود چه باشد بر عاشقان جهان…
به حق چشم خمار لطیف تابانت به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت بدان حلاوت بیمر و تنگهای شکر که تعبیهست در آن لعل شکرافشانت…
همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم حرام دارم با مردمان سخن گفتن…
فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد ای ز نوشانوش بزمت هوشها بیهوش…