
بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن
بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن
ای حلقه زن این در در باز نتان کردن
زیرا که تو هشیاری هر لحظه کشی گردن
گردن ز طمع خیزد زر خواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
کو عاشق شیرین خد زر بدهد و جان بدهد
چون مرغ دل او پرد زین گنبد بیروزن
این باید و آن باید از شرک خفی زاید
آزاد بود بنده زین وسوسه چون سوسن
آن باید کو آرد او جمله گهر بارد
یا رب که چهها دارد آن ساقی شیرین فن
دو خواجه به یک خانه شد خانه چو ویرانه
او خواجه و من بنده پستی بود و روغن
خلاصه دو جهان است آن پری چهره چو او نقاب گشاید فنا شود زهره چو بر براق معانی کنون سوار شود به…
همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوایی همه دردی کش و شادان که تو در خانه مایی همه ذرات پریشان همه…
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی تو چنان همایی…
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا ملکی که پریشان شد از شومی…
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی و مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی اقتلونی ذاب جسمی قدح القهوه قسمی هله…
کجاست ساقی جان تا به هم زند ما را بروبد از دل ما فکر دی و فردا را چنو درخت کم افتد…
خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند میدهی هست شکرلبی اگر سرکه به قند میدهی گر تو نمیخری مخر می به هوس…
مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی…