
به کوی عشق تو من نامدم که بازروم
چگونه قبله گذارم چو در نماز روم
به کوی عشق تو من نامدم که بازروم
چگونه قبله گذارم چو در نماز روم
به جز که کور نخواهد که من به هیچ سبب
به سوی ظلمت از آن شمع صد طراز روم
کدام عقل روا بیند این که من تشنه
به غیر حضرت آن بحر بینیاز روم
براق عشق گزیدم که تا به دور ابد
به سوی طره هندو به ترکتاز روم
شب چو باز و بط روز را بسوزد پر
چو در سحر به مناجات او به راز روم
چو چشمبند قضا راه چشم بسته کند
به بوی عنبریش چشمها فرازروم
به خاک پای خداوند شمس تبریزی
که چون شدم ز وی از دست سرفراز روم
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من خود ندانستی به جز تو جان معنی دان من تا نه ردی کردمی و…
ای پرده در پرده بنگر که چهها کردی دل بودی و جان بردی این جا چه رها کردی خورشید جهانی تو سلطان…
یک غزل آغاز کن بر صفت حاضران ای رخ تو همچو شمع، خیز درآ در میان نور ده آن شمع را روح…
این چه باد صرصر است از آسمان پویان شده صد هزاران کشتی از وی مست و سرگردان شده مخلص کشتی ز باد…
مروت نیست در سرها که اندازند دستاری کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری رها کن گرگ خونی را که…
چو رعد و برق می خندد ثنا و حمد می خوانم چو چرخ صاف پرنورم به گرد ماه گردانم زبانم عقدهای دارد…
هر چه آن سرخوش کند بویی بود از یار من هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من خاک را و…
ای که تو عشاق را همچو شکر میکشی جان مرا خوش بکش این نفس ار میکشی کشتن شیرین و خوش خاصیت دست…