
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
به صلح آمد آن ترک تند عربده کن
گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن
سؤال کردم از چرخ و گردش کژ او
گزید لب که رها کن حدیث بیسر و بن
بگفتمش که چرا میکند چنین گردش
بگفت هیزم تر نیست بیصداع دتن
بگفتمش خبر نو شنیدهای او گفت
حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن
بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا
اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن
نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است
ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد برای من مَگری و مگو: «دریغ…
به جان تو پس گردن نخاری نگویی میروم عذری نیاری بسازی با دو سه مسکین بیدل اگر چه بیدلان بسیار داری نگویی…
گلسن بنده ستایک غرضم یق اشد رسن قلسن انده یوز در یلنز قنده قلرسن چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گز رسن…
عطارد مشتری باید، متاع آسمانی را مهی مریخچشم ارزد، چراغ آن جهانی را چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان ببیند…
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی خلاصه او است در اشیاء تو دیدی چه دارد عقلها پیشش ز دانش برابر با…
سلبالعشق فادی، حصلالیوم مرادی بزن ای مطرب عارف، که زهی دولت و شادی اذنالعشق تعالوا، لتذوقوا و تنالوا هله ای مژده شیرین،…
به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم قدحی دارم بر کف به خدا تا تو…
بیا بیا که تو از نادرات ایامی برادری پدری مادری دلارامی به نام خوب تو مرده ز گور برخیزد گزاف نیست برادر…