
به خدایی که در ازل بودهست
حی و دانا و قادر و قیوم
به خدایی که در ازل بودهست
حی و دانا و قادر و قیوم
نور او شمعهای عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم
از یکی حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم
در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم
که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدیم چو موم
همه شب همچو شمع می سوزیم
ز آتشش جفت وز انگبین محروم
در فراق جمال او ما را
جسم ویران و جان در او چون بوم
آن عنان را بدین طرف برتاب
زفت کن پیل عیش را خرطوم
بیحضورت سماع نیست حلال
همچو شیطان طرب شده مرحوم
یک غزل بیتو هیچ گفته نشد
تا رسید آن مشرفه مفهوم
بس به ذوق سماع نامه تو
غزلی پنج شش بشد منظوم
شام ما از تو صبح روشن باد
ای به تو فخر شام و ارمن و روم
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو و آورد قصههای شکر از لبان تو گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان جان…
لا یغرنک سد هوس عن رایی کم قصور هدمت من عوج الارآء اشتهی انصح لکن لسانی قفلت اننی انصح بالصمت علی الاخفاء…
از مرگ چه اندیشی چون جان بقا داری در گور کجا گنجی چون نور خدا داری خوش باش کز آن گوهر عالم…
مرا یارا چنین بییار مگذار ز من مگذر مرا مگذار مگذار به زنهارت درآمد جان چاکر مرا در هجر بیزنهار مگذار طبیبی…
ای خیالت در دل من هر سحور میخرامد همچو مه یک پاره نور نقش خوبت در میان جان ما آتش و شور…
بکت عینی غداه البین دمعا و اخری بالبکا بخلت علینا فعاقبت التی بخلت علینا بان غمضتها یوم التقینا چه مرد آن عتابم،…
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او پادشاه شهرهای لامکان این است او صد هزار انگشتها اندر اشارت دیده شد…
شاهدی بین که در زمانه بزاد بت و بتخانه را به باد بداد شاهدانی که در جهان سمرند کس از ایشان دگر…