
ببردی دلم را بدادی به زاغان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان
ببردی دلم را بدادی به زاغان
گرفتم گروگان خیالت به تاوان
درآیی درآیم بگیری بگیرم
بگویی بگویم علامات مستان
نشاید نشاید ستم کرد با من
برای گریبان دریدن ز دامان
بیاور بیاور شرابی که گفتی
مگو که نگفتم مرنجان مرنجان
شرابی شرابی که دل جمع گردد
چو دل جمع گردد شود تن پریشان
نخواهم نخواهم شرابی بهایی
از آن بحر بگشا شراب فراوان
ز تو باده دادن ز من سجده کردن
ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان
چنانم کن ای جان که شکرم نماند
وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان
بجوشان بجوشان شرابی ز سینه
بهاری برآور از این برگ ریزان
خرابم کن ای جان که از شهر ویران
خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان
خمش باش ای تن که تا جان بگوید
علی میر گردد چو بگذشت عثمان
خمش کردم ای جان بگو نوبت خود
توی یوسف ما توی خوب کنعان
روم به حجره خیاط عاشقان فردا من درازقبا با هزار گز سودا ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید بدین یکی کندت…
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی آتش عشق درزده تا نبود عمارتی ز آنک عمارت ار بود سایه کند…
سماع چیست ز پنهانیان دل پیغام دل غریب بیابد ز نامه شان آرام شکفته گردد از این باد شاخههای خرد گشاده گردد…
شیر خدا بند گسستن گرفت ساقی جان شیشه شکستن گرفت دزد دلم گشت گرفتار یار دزد مرا دست ببستن گرفت دوش چه…
آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایهای آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهای آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زند وز…
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما ناچار گفتنیست تمامی ماجرا والله ز دور آدم تا روز رستخیز کوته نگشت و…
آن خواجه خوش لقا چه دارد آیینهاش از صفا چه دارد هان تا نروی تو در جوالش رختش بطلب که تا چه…
شمع جهان دوش نَبُد نور تو در حلقه ما راست بگو شمع رخت دوش کجا بود؟ کجا؟ سوی دل ما بِنِگر کز…