غزل شمارهٔ ۶۰۶ – با تلخی معزولی میری بنمی ارزد

مولانا molana

با تلخی معزولی میری بنمی ارزد
یک روز همی‌خندد صد سال همی‌لرزد
خربندگی و آنگه از بهر خر مرده
بهر گل پژمرده با خار همی‌سازد
زنهار نخندی تو تا اوت نخنداند
زیرا که همه خنده زین خنده همی‌خیزد
ای روی ترش بنگر آن را که ترش کردت
تا او شکری شیرین در سرکه درآمیزد
ای خسته افتاده بنگر که که افکندت
چون درنگری او را هم اوت برانگیزد
گر زانک سگی خسبد بر خاک سر کویش
شیر از حذر آن سگ بگدازد و بگریزد

مولانا molana

مطالعه بیشتر