غزل شمارهٔ ۱۸۰۸ – با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من

مولانا molana

با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من

بیگانه می باشم چنین با عشق از دست فتن

از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی

این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن

بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی

هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن

گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد

این درد بی‌درمان بود فرج لنا یا ذا المنن

نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او

هم بی‌خبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن

خفته‌ست و برجسته‌ست دل در جوش پیوسته‌ست دل

چون دیگ سربسته‌ست دل در آتشش کرده وطن

ای داده خاموشانه‌ای ما را تو از پیمانه‌ای

هر لحظه نوافسانه‌ای در خامشی شد نعره زن

در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت

در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن

الفاظ خاموشان تو بشنوده بی‌هوشان تو

خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن

لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند

وان کو جدایی می کند یا رب تو از بیخش بکن

ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما

آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن

ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما

ای جامه‌ها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن

ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته

ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن

آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف

ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن