
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان
اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان
همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان
ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بودهام نعره زنان رقص کنان بر درشان
گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا
بو گرفتهست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد
سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان
همه عالم به یکی قطره دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان
کیست که او بنده رای تو نیست کیست که او مست لقای تو نیست غصه کشی کو که ز خوف تو نیست…
سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست بستان جام و درآشام که آن شربت توست عدد ذره در این جو ِ…
سعادتجو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد مراد دل کجا جوید بقای…
سراندازان همیآیی نگارین جگرخواره دلم بردی نمیدانم چه آوردی دگرباره فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت که پاره پاره…
رسم نو بین که شهریار نهاد قبله مان سوی شهر یار نهاد نقد عشاق را عیار نبود او ز کان کرم عیار…
عید بر عاشقان مبارک باد عاشقان عیدتان مبارک باد عید ار بوی جان ما دارد در جهان همچو جان مبارک باد بر…
ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی تو نهای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی دو هزار خنب باده نرسد…
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست از دور ببینی تو مرا…